4. در زمان ناصرالدين شاه، در تبريز، يکي از مأمورين دولت از يک مغازه‏دار ماليات طلب مي‏کند. مغازه‏دار، امروز و فردا مي‏کند. مأمور، يک روز صبح زود درب مغازه آمده و مي‏گويد: امروز تا ماليات را از تو نگيرم از اينجا نمي‏روم. مرد کاسب مي‏گويد تو را به حضرت ابوالفضل، مرا معاف دار. مأمور گستاخ مي‏گويد: اگر ابوالفضل قدرت دارد، شر مرا از تو کم کند! کاسب آهي مي‏کشد و مي‏گويد: يا ابوالفضل، به دادم برس! فورا اسب مأمور، سرکشي مي‏کند و آن قدر بالا و پايين مي‏رود که مأمور را به زمين مي‏زند. بعد از آن نيز با دستهايش شروع به کوبيدن بر سينه‏ي مأمور مي‏کند. او هم صداي سگ (عوعو) مي‏کند. وقتي مي‏آيند مي‏بينند فک بالاي وي پايين آمده و فک پايينش جلو رفته است و وضع بسيار زاري دارد. ديري نگذشت که با اين وضع اسفبار، به درک واصل شد. ديدي که خون ناحق پروانه شمع را چندان امان نداد که شب را سحر کند! [ صفحه 624]