حضرت آيةالله آقاي حاج سيد طيب جزائري دام ظله العالي در يادداشتي که براي انتشارات مکتبالحسين عليهالسلام فرستادهاند چنين مرقوم داشتهاند:
اين قضيه تقريبا در سال 1341 شمسي واقع شد، وقتي که من در نجف اشرف بودم و سالي يک بار ايام محرم براي تبليغ به پاکستان ميرفتم.
در يکي از اين سفرها در مشهد مقدس با يکي از علماي پاکستان که حالا اسمش از يادم رفته است ملاقات کردم از او پرسيدم: بعد از زيارت مشهد مقدس چه قصدي داريد؟ گفت: به طرف پاکستان برميگردم.
گفتم: حضرت آقا، حيف نيست که انسان از راه دور تا مشهد بيايد و از همين جا برميگردد و به زيارت کربلا و نجف اشرف نرود؟ در حاليکه از اينجا تا کربلا تقريبا نصف راه است.
اين حرف من در او اثر کرد و قبول کرد که کربلا هم بيايد، لذا با هم از مشهد به تهران آمديم و به سفارت عراق رفتيم. ولي آنجا ديديم که درب سفارت بسته است و زوار در پيادهروي خيابان رختخواب پهن کرده صف در صف خوابيدهاند؛ وضعي که ديدن آن براي ما خيلي ناگوار بود. يکي از آنها گفت: من دو روز است که اينجا هستم. دومي گفت: از سه روز قبل اينجا هستم، در دادن ويزا بسيار سختگيري ميکنند، حتي درب سفارت هم بسيار کم باز ميشود.
من به آن آقا که همراهم بود گفتم: آقا، ميخواهي کربلا بروي؟
گفت: پس براي چه از مشهد به تهران آمدم؟!
گفتم: حال ويزاي عراق که اين طور است، پس چطور به کربلا ميروي؟
گفت: نميدانم!
گفتم: من ميدانم که راهحلش چيست؟ گفت: چيست؟
به او گفتم: هزار صلوات نذر حضرت امالبنين عليهاالسلام کن، و من هم همين
[ صفحه 78]
کار را ميکنم، ان شاء الله ويزا گير ميآيد.
هر دو نفر نذر کرديم که هزار صلوات هديهي امالبنين عليهاالسلام کنيم.
بعد از آن کمي مقابل درب سفارت ايستاديم، ديديم که هيچ آثار آمد و رفتي آنجا ظاهر نيست، گويا ساختمان به اين بزرگي، غيرمسکوني است!
دريچهي اميد باز ميشود
ناگهان رفيقم گفت: حالا يادم آمد که من يک نامه به نام سکرتر، سفير پاکستان، همراه دارم، حال که تا اينجا آمدهايم، بيا با هم برويم و اين نامه را به او برسانيم. آنگاه دوباره برميگرديم تا ببينيم چه ميشود.
تاکسي گرفتيم و به سفارت پاکستان رفتيم. در آنجا شخص مورد نظر را ديديم و نامه را به او داديم. آن شخص به ما احترام بسياري کرد و پرسيد: از تهران به کجا ميرويد؟
گفتيم: ما هر دو عازم عراق هستيم، البته در صورتي که ويزا گير بيايد.
گفت: اتفاقا من هم ميخواهم به عراق بروم، کمي صبر کنيد تا مدارک را جور کنم، آن وقت با هم ميرويم و من براي شما هم ويزا ميگيرم!
اين را گفت و به اتاق ديگري رفت و مشغول تايپ کردن مدارکش شد.
دريچهي اميد دوباره بسته ميشود
بعد از مدتي از اتاق بيرون آمد و گفت: ماشين تايپ من خراب شده است، کمي صبر کنيد تا اينکه مدارکم را تايپ کنم و همراه شما بيايم، اين را گفت و دوباره رفت و مشغول تايپ مدارکش شد.
آن وقت من باز در مورد ويزا نگران شدم، زيرا که وقت دادن ويزا حسب اعلاني که جلوي درب سفارت نوشته بودند، تا ساعت يک بود، و حالا ساعت قريب به يازده بود و از آمدن آن آقا خبري نبود و وقت سپري ميشد. در همين اثنا آن آقا دوباره از اتاقش درآمد و در حاليکه دستش يک نامه بود گفت: نميدانم چه مصلحتي است که ماشين تايپ گير کرده و مدارک من نوشته نشد، ولي اين قدر کار کرد که من براي شما دو تا به نام کنسول عراقي نامه نوشتهام، اميد است که کار شما درست بشود.
من زود نامه را از او گرفتم و بدون معطلي از سفارت بيرون آمدم و تاکسي گرفته
[ صفحه 79]
و به طرف سفارت عراق روانه شديم، ساعت را ديدم که از دوازده تجاوز کرده بود.
تاکسي ما سريع به طرف سفارت ميرفت و من در دل ميگفتم که: مشکل ما يکي دو تا نيست و چند تا است. مشکل اول اينکه: اين نامه را به چه کسي بايد بدهيم؟ زيرا که درب سفارت را به روي کسي باز نميکنند، مشکل دوم اينکه: نميگذارند ما کنسول را ببينيم، مشکل سوم اينکه: معلوم نيست اين نامه تأثيري داشته باشد، زيرا که ما از افراد سفارت پاکستان نيستيم و يک فرد عادي هستيم.
آن وقت گفتم: يا حضرت امالبنين عليهاالسلام، من ويزاي کربلا ميخواهم، و امروز هم آن را ميخواهم، نه فردا. زيرا اگر اين ويزا فردا گيرم بيايد يک امر عادي ميشود، و من ميخواهم که خرق عادت بشود! زيرا که ميدانم که در اين وقت کم، امروز ويزا گرفتن محال است، لهذا اگر امروز ويزا گيرم آمد صددرصد يقين پيدا ميکنم که اين کار از لطف شما است!
خلاصه ماشين، ما را مقابل درب سفارت پياده کرد. در آنجا، اولين امر عجيبي که ديدم اين بود که تا به سفارت رسيدم، درب سفارت باز شد، و يک شخص انگليسي از آنجا بيرون آمد، من فورا به همراه رفيقم داخل سفارت رفتيم. دربان پرسيد: چرا آمديد؟ چيزي نگفتم و نامهي مزبور را به دستش دادم. دربان درب را بست و گفت: همين جا بايستيد تا برگردم. اين را گفت و رفت.
ما سر پا همانجا ايستاديم، من در دل ميگفتم که: به احتمال زياد اين دربان الآن برميگردد و اگر جواب منفي نداد، حتما ميگويد که: برويد فردا پس فردا مراجعه کنيد، غير از اين ممکن نيست، الا اينکه معجزهاي رخ بدهد!
در همين اثنا دربان با دو تا فرم برگشت و پرسيد: عکسها را آوردهايد؟ گفتم: بلي.
گفت: پس اين فرمها را پر کنيد.
خواستيم فرمها را با اطمينان پر کنيم؛ زيرا که در آن سؤالات متفرقهي پيچيدهي زيادي بود، احتمال داشت اگر در جواب اشتباه شود تقاضاي ويزاي ما رد شود. بنابراين در پر کردن فرمها وقت بيشتري لازم بود، ولي دربان سفارت ما را مهلت نداد و گفت: خيلي عجله کنيد! کنسول دارد ميرود. ما هم آن را فرمها را با سرعت، و به صورت کج و کوله
[ صفحه 80]
(جاي نام پدر، نام مادر، و جاي نام مادر، نام پدر!) هر طور شد پر کرديم، و همراه عکس و گذرنامه به شخص مزبور داديم. او نيز گذرنامه و فرمها را گرفت و گفت: الآن بيرون برويد و ساعت يک جلوي دريچهاي که مدارک را ميدهند بايستيد.
بيرون آمديم، ساعت را ديدم هنوز بيست دقيقه به يک باقي بود، زيرا آن دريچه ايستاديم در حاليکه دل ما در تپش بود، زيرا که نميدانستيم بالأخره چه ميشود؟! درست ساعت يک ظهر بود که دريچه باز شد، اولين اسمي را که صدا کردند اسم من بود؛ دومي نيز اسم دوست همراهم بود! گذرنامهها را به ما دادند، هنوز باورم نميشد که کار درست شده، با دلواپسي گذرنامه را باز کردم، ديدم ويزاي سه ماهه زدهاند. آن قدر خوشحال شدم که خدا ميداند از خوشحالي اشکهايم جاري شد.
پس از آن فورا به زيارتگاه حضرت عبدالعظيم در شهر ري آمديم و بعد از زيارت و نماز، هر کدام به جاي يک هزار، دو هزار صلوات فرستاديم و به حضرت امالبنين عليهاالسلام هديه نموديم. خدا حاجت همهي مؤمنين را به برکت مادر ستمديدهي حضرت بابالحوائج ابوالفضل العباس عليهالسلام روا کند، آمين.
|