حجةالاسلام و المسلمين حاج سيد محمد سيد عبداللهي، از روحانيون حوزه‏ي علميه‏ي قم، طي نامه‏اي در تاريخ 16 / 8 / 75 مرقوم داشته‏اند: 5. حضرت حجةالاسلام و المسلمين آقاي حاج شيخ علي رباني خلخالي زيد توفيقه سلام عليکم - با آرزوي موفقيت و دعاي خير براي حضرت‏عالي در راه نشر [ صفحه 590] معارف، فضائل و کرامات بزرگان دين، اين جانب سالها است که شما را از طريق کتابهاي پرارزش و خواندني که نوشته‏ايد شناخته و ارادت پيدا کرده‏ام. اخيرا کتاب باارزش ديگر شما (چهره‏ي درخشان قمر بني‏هاشم عليه‏السلام) را در کتابفروشي توحيد ديده و ابتياع نمودم و مقداري از آن را در منزل خواندم. با مطالعه‏ي کراماتي که از حضرت ابوالفضل العباس عليه‏السلام نسبت به افراد مختلف نقل کرده‏ايد، داستان زير به يادم آمد. به نظرم آمد آن را مرقوم و ارسال دارم تا اگر صلاح دانستيد در جلد دوم همان کتاب بياوريد، و آن از اين قرار است: سال گذشته در شب ولادت باسعادت حضرت ابوالفضل العباس عليه‏السلام در سالن اجتماعات دفتر تبليغات اسلامي حوزه‏ي علميه‏ي قم جشني برگزار بود و جناب حجةالاسلام آقاي واعظي، سرپرست اعزام مبلغ، درباره‏ي شخصيت آن بزرگوار سخنراني مي‏کرد، در ضمن سخنانش گفت: در يکي از سالها دهه‏ي عاشورا براي تبليغ به اهواز رفته بودم. بعدازظهر عاشورا به منزل مرحوم آيةالله بهبهاني رفتم. در آنجا يک نفر خدمت آقا آمد و گفت: من مي‏خواهم مسلمان بشوم. آقا از او پرسيد: دين تو چيست و چرا مي‏خواهي مسلمان بشوي؟ گفت: دين من مسيحي، و شغلم راننده‏ي تريلي است. امروز صبح از خرمشهر تيرآهن بار زده بودم و عازم تهران بودم. به اهواز که رسيدم، ديدم جمعيت زيادي سياه پوشيده‏اند و به سر و سينه مي‏زنند. و عده‏اي هم در دستهايشان کاسه‏هاي آب بود و مي‏گفتند: يا عباس، يا سقا، يا اباالفضل العباس عليه‏السلام! چون خيابانها مملو از جمعيت بود، ماشين را کنار خيابان پارک کردم و مدتي به تماشاي آن صحنه‏ها پرداختم، تا اينکه خيابان مقداري خلوت شد و من مجددا حرکت کردم. در راه همين طور به سرعت مي‏رفتم تا به يک سرازيري رسيدم، خواستم سرعت ماشين را کم کنم، پا را روي ترمز گذاشتم، ولي هر چه فشار دادم فايده نکرد. با خود گفتم: اگر از سمت روبرو ماشين بيايد و من با او تصادف کنم، چکار بايد بکنم؟! در اين حال شروع کردم به حضرت مسيح و مادرش مريم عليهماالسلام التماس کردن؛ ديدم فايده ندارد. يک‏دفعه يادم افتاد مردم در اهواز يا عباس، يا سقا، يا اباالفضل العباس عليه‏السلام مي‏گفتند. گفتم: يا عباس، يا سقا، يا ابوالفضل مسلمانها، خودت [ صفحه 591] به دادم برس! در همين حال ناگهان ديدم يک دست آمد جلو ماشين و ماشين را در جا نگه داشت! من ماشين را در کنار جاده پارک کردم و اينک آمده‏ام خدمت شما تا مسلمان بشوم.