جناب حجةالاسلام و المسلمين سلالةالسادات آقاي حاج سيد حسن نقيبي همداني صاحب تأليفات کثيره، که هماکنون در آستانهي مقدسهي کريمهي اهل بيت حضرت فاطمهي معصومه عليهاالسلام مشغول خدمت ميباشند، طي نامهاي در تاريخ 7 / 3 / 76 شمسي برابر 21 محرمالحرام 1418 ه. ق چنين نوشتهاند:
5. برادر ارجمند، جناب حجةالاسلام و المسلمين آقاي حاج شيخ علي رباني خلخالي دامتافاضاته، با توجه به اخلاص و ارادت ويژهاي که نسبت به آستان مقدس امامان معصوم به ويژه سالار شهيدان و شهداي کربلا سلاماللهعليهم داريد و از سالها پيش در اين زمينه زبان و بيان خود را مصروف داشتهايد، تا آنجا که معجزات و کرامات بندهي خاص و خالص خدا علمدار کربلا را - در حد توان - گردآوري کرده و براي تشنگان زلال کوثر ولايت، ارمغاني بس ارجمند فراهم ساختهايد، اين جانب نيز کرامتي را که خود شاهد بودهام تقديم حضور عالي ميکنم تا در کتاب شريفتان به سمع خوانندگان عزيز برسانيد:
سال 1339 يا 40 خورشيدي بود که براي نخستين بار از نجفاشرف به شهر شمالي عراق، کرکوک مسافرت کردم تا با مردم آن سامان آشنايي حاصل کرده و زمينهي تبليغي آنجا را به دست آورم. در محلهي «تسعين» با يکي از دوستان روحاني که بومي و اهل آنجا بود و همو ما را بدان خطه برده بود، به مسجدي رفتيم که آن را به ترکي «زلفي ايونين جامعي» ميگفتند، يعني: «مسجد خاندان زلفي» و باني اصلي آن دو برادر به نامهاي «حاج جلال افندي» و «حاج جعفر» بودند. در ميان حياط مسجد، بر روي نيمکتي نشسته
[ صفحه 578]
گرم صحبت بوديم که مردي حدودا چهلساله از در وارد شد، و يک گوني بزرگ شکر به مسجد داد. او را دعوت به نشستن و صرف چاي نموديم، او نيز کنار ما نشست. پس از احوالپرسي از نامش سؤال کردم، با خنده و تبسم گفت: ببخشيد نام من عثمان است! با شنيدن نام عثمان فکر کردم او با من شوخي ميکند، و ميخواهد مرا نسبت به برادران اهل تسنن که در آن منطقه اکثريت سکنه را تشکيل ميدهند آزمايش کند. با خندهرويي گفتم: با من شوخي ميکني؟ گفت: نه: واقعا اسم من عثمان است. گفتم: قبلا سني بودي و شيعه شدهاي؟ گفت: نه. گفتم: برادر، شيعه نام فرزند خود را عثمان نميگذارد، اگر شيعه هستي چرا نامت عثمان است؟! و اگر سني هستي، آوردن شکر براي مجلس عزاداري چيست؟!
گفت: من سني بودم و اکنون نيز هستم، و افزود: من بچهدار نميشدم، به دکترهاي متعدد هم که مراجعه کردم نسخهها و معاينهها و آزمايشها به جايي نرسيد، تا آنجا که گفتند: تو هرگز بچهدار نخواهي شد. نااميدي همهي وجودم را فراگرفت. يکي از دوستان من که شيعه بود به من گفت: ميخواهي تو را به دکتري راهنمايي کنم که اگر پيش او بروي بچهدار ميشوي؟ گفتم: آري، اين دکتر کيست؟ گفت:
فرزند حضرت علي، علمدار کربلا، حضرت ابوالفضل العباس عليهالسلام است، ولي بايد نذر کني و بااخلاص و اعتقاد در خانهي او بروي. چه، ما شيعهها او را بابالحوائج ميدانيم و در مشکلات سخت به او پناه ميبريم.
من هم چون به شدت دوست داشتم بچهدار بشوم، نذر کرده و گفتم:اي اباالفضل، اگر دوست من راست ميگويد که تو بابالحوائجي، و در گرفتاريها به فرياد درماندگان ميرسي به درگاه تو آمدم من بچه ميخواهم، از خدا برايم فرزندي بگير، تا زندهام سالي يک گوني بزرگ شکر به مجلس عزاداريت تقديم ميکنم. [1] .
بحمدالله چند سال است که خدا به برکت ابوالفضل العباس عليهالسلام شما، به من پسري داده است و پس از آن هر ساله من به نذر خود وفا ميکنم. بعد با خنده گفت: شما خيال ميکنيد بابالحوائج فقط براي شما شيعهها است؟!
گفتم: چرا با ديدن اين
[ صفحه 579]
کرامت شيعه نميشوي؟ گفت: همهي بستگانم با من دشمن خواهند شد؛ شيعه شدن جرئت ميخواهد، و من نميتوانم.
آنکه آرزو دارد - در گور - در خاک کوي خاندان پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم آذين کفنش باشد
سيد حسن نقيبي همداني
ديده بگشا که طبيبت بر سر بالين آمد
ديده بگشا که حسين با دل خونين آمد
ديده بگشا تو اي صيد به خون غلتيده
که نگويند حسين داغ برادر ديده
ديده بگشا که طفلان همه غوغا دارند
بردن آب روان از تو تمنا دارند
|