جناب حجةالاسلام و المسلمين آقاي شيخ روح‏الله قاسم‏پور از فضلاي محترم بابل طي نامه‏اي سه کرامت به انتشارات مکتب‏الحسين عليه‏السلام فرستاده‏اند، که دو کرامت آن در قسمت عنايات قمر بني‏هاشم عليه‏السلام به شيعيان نقل شد و اينک کرامتي ديگر در اين قسمت مي‏آوريم. جناب حجةالاسلام آقاي حاج شيخ علي رباني خلخالي اميدوارم در راه خدمت به اهل بيت عليهم‏السلام موفق و سربلند باشيد، کثر الله امثالکم، سه کرامت از علمدار کربلا، حضرت ابوالفضل العباس عليه‏السلام را به عرض شما مي‏رسانم: 1. در سال 1364 در کردستان مشغول تدريس بودم. يکي از برادران اهل سنت به ما رجوع کرد که سفره‏ي حضرت ابوالفضل العباس عليه‏السلام دارم. خيلي تعجب کردم. به هر صورت، قبول کردم. روز جمعه بود، به خانه‏ي اين برادر اهل سنت رفتم. دو اتاق پر از برادران اهل سنت بود. در وسط اين دو اتاق، يک هال کوچک قرار داشت. صندلي گذاشتند و من منبر رفتم. اين برادر اهل سنت در کنار من بود. از اول منبر تا آخر، ايشان خيلي حال خوشي داشت. در حين سخنراني نيز، خانمهاي اهل سنت به طور مکرر در دستم پول مي‏گذاشتند و مي‏گفتند: نذر حضرت علي‏اکبر عليه‏السلام، نذر حضرت علي‏اصغر عليه‏السلام... [ صفحه 574] بعد از منبر، مرا دعوت به ناهار کردند. بعد از صرف ناهار، هنگام خداحافظي چيزي به عنوان حق‏الزحمه مي‏خواستند به من بدهند که قبول نکردم و گفتم: همين که به من اجازه داديد در خانه‏ي شما از علمدار کربلا سخن بگويم مرا کفايت مي‏کند. او قبول نکرد. براي پذيرفتن مزد منبر، يک شرط گذاشتم و آن اينکه بگويد چرا سفره‏ي نذر حضرت ابوالفضل العباس عليه‏السلام برگزار کرده است؟! (درخور ذکر است من تا به حال، سفره‏اي به آن رنگيني نديده‏ام). گفت برايت خواهم گفت و چنين تعريف کرد: من ناراحتي قلبي داشتم، هر چه دکتر رفتم اثر نداشت. حتي دکتر خوبي در تبريز بود، به او مراجعه کردم ولي از او هم فايده‏اي نديدم. دست آخر همه‏ي دکترها جوابم کردند و مرا به خانه آوردند. کاملا نااميد بودم و در خانه افتاده بودم. مادرم به خانه‏ي من آمد و گفت: فرزندم حالت چطور است؟ گفتم چه حالي مادر؟! گفت: نمي‏خواهي به دکتر بروي. گفتم به هر دکتري که رفتم ديدي که فايده‏اي نداشت. گفت: يک دکتر من سراغ دارم که با يک نسخه‏ي وي شفا خواهي يافت. گفتم اين دکتر کيست، اسم او چيست و مطب او کجا است؟ گفت: او مطب ندارد و نوبتي نيست! گفتم: مادر بگو اين دکتر کيست؟ من از درد دارم مي‏ميرم. مادرم گفت: اسم دکتر، حضرت ابوالفضل العباس عليه‏السلام فرزند علي عليه‏السلام است. گفتم: ما که با آنها ارتباطي نداريم، و قهر مي‏باشيم. مادرم گفت: اينها بزرگوار هستند و عفو و بخشش آنها زياد است. و با اين حرف قلبم را آتش زد. مادرم از من جدا شد و نزد فرزندانم رفت. کم‏کم حال توسلي پيدا کردم، حال خيلي‏خيلي خوبي پيدا کردم. گفتم: يا حضرت ابوالفضل العباس عليه‏السلام من خيلي تعريف تو را شنيده‏ام، مرا از درد نجات بده! اي آقا، اگر پدر و مادرتان حق بوده‏اند مرا شفا بدهيد. با گريه‏ي زيادي که کردم به خواب رفتم. در عالم خواب ديدم کسي که يک‏پارچه نور بود وارد خانه‏ام شد. بالاي سرم آمد و فرمود: برخيز! گفتم: تازه از دردم مقداري کاسته شده است، بگذار بخوابم. براي بار دوم فرمود: به تو مي‏گويم برخيز! گفتم: [ صفحه 575] بگذار استراحت بکنم، تو که هستي؟ فرمودند: تو چه کسي را مي‏خواستي؟ يادم آمد، گفتم: فرزند امام علي عليه‏السلام حضرت ابوالفضل العباس عليه‏السلام را. فرمود: من ابوالفضل هستم، فرزند حضرت امام علي عليه‏السلام. فرمود خواسته‏ي تو چيست؟ عرض کردم: قلبم ناراحت است و از درد زياد آن، طاقت من ديگر تمام شده است، يک نظر ولائي به قلبم کرد، قلبم خوب شد و از درد چندساله راحت شدم. براي قدرداني از وي که شفايم داد، به دست و پاي حضرت افتادم، که از نظرم غايب شد. در همين حال از خواب بيدار شدم و نزد مادر و عيال و فرزندانم رفتم. وقتي آنها مرا به اين حال ديدند که خود به تنهايي از جايم برخاسته‏ام، تعجب کردند و گفتند: چرا از جاي خود برخاستي؟ گفتم: مادرم، دکتر بي‏مطب تو آمد و مرا شفا داد!