خانم سارا اميري مي‏نويسد: شوهرم با قاطعيت گفته بود: نه! مي‏برمش خانه، حالا که هيچ اميدي به زنده‏ماندنش نيست پس بهتره توي خونه بميره، دلم مي‏خواهد لحظه‏هاي آخر عمرش رو توي همون اتاقي بگذرونه که حسرت داشت اتاق بچه‏مان باشه. کادر بيمارستان هم وقتي ديده بودند شوهرم به هيچ وجه نمي‏پذيرد که من در بيمارستان بمانم علي‏رغم ميل باطني‏شان مرخصم کرده بودند و من را با حال اغماء به خانه‏مان آورده بودند. خودم هيچ چيزي از آن روزهايي که قرار بوده بميرم و حتي خوشبين‏ترين آدمها هم [ صفحه 559] يک سر سوزن به زنده بودنم اميد نداشته‏اند، در خاطرم نيست. اما شوهرم، مادرم و تمامي آنهايي که به انتظار مرگم نشسته بودند مي‏گويند که مردنم حتمي بوده است. خانواده‏ي ما در زمره‏ي يکي از خانواده‏هاي مذهبي شهر قم هستند اما نمي‏دانم چرا هيچ کدام به انديشه‏شان خطور نکرده که دست به دامان اهل بيت عليهم‏السلام بشوند و بروند به سراغ آن خاندان باکرامت. تا اينکه آن اتفاق به وقوع مي‏پيوندد. پدربزرگ مرحومم در بيت آيت‏الله... مشغول به خدمت بوده است. يکي از روزها حضرت آيت‏الله... مي‏بيند که پدربزرگم غمگين است، علت را مي‏پرسد و پدربزرگم تمام حرفهاي دلش را مي‏گويد: - نوه‏ام، اولين فرزند دخترم، مي‏خواست بچه‏دار بشود، همه‏ي خانواده خوشحال بودند که دختر نوه‏دار مي‏شود، روز موعود که فرامي‏رسد قابله به خانه‏شان مي‏آيد و نوه‏ام فرزندش را به دنيا مي‏آورد اما... بچه مي‏ميرد و مادر بچه - نوه‏ام - نيز رو به قبله است. دکترها جوابش کرده‏اند. شوهرش هم که دل نداشته مردن زنش را در بيمارستان ببيند او را به خانه آورده و حالا ما به انتظار مردن او نشسته‏ايم. پدربزرگم حرفهايش را در حضور آيت‏الله... با گريه تمام مي‏کند. آيت‏الله... که پدربزرگم را به خوبي مي‏شناخته آن روز درس را تعطيل مي‏کند و خطاب به طلبه‏هاي حاضر کلاس مي‏گويد: - امروز درس تعطيل است، همگي متوسل بشويد به ائمه، بلکه شفاي نوه‏ي اين پيرمرد را بگيريم. طلبه‏ها سخنان آيت‏الله... را گوش جان مي‏شنوند و توسل مي‏جويند. خبر اين کار را پدربزرگم به خانه مي‏آورد، نور اميدي در دل خانواده مي‏درخشد. همه‏ي اهل خانه نيز متوسل مي‏شوند، پدرم مصمم مي‏شود که يک گوسفند نذر کند و به حضرت ابوالفضل العباس عليه‏السلام متوسل شود. همه، چشم اميد به خاندان باکرامت اهل بيت عليهم‏السلام داشته‏اند. حال من آن قدر وخيم مي‏شود که عده‏اي بر مردنم صحه مي‏گذارند و مرا مرده تلقي مي‏کنند. خانه‏مان مملو از شيون مي‏شود، مادرم در فراق من که فرزند اولش [ صفحه 560] بوده‏ام و هفده سال بيشتر سن نداشته‏ام بي‏تابي مي‏کند. گرد عزا از آسمان خانه‏مان مي‏بارد اما... اگر سائلي با هزار اميد و آرزو به سراغ صاحبخانه‏اي برود که شهره‏ي وفاداري و شجاعت است مگر دست خالي برمي‏گردد؟ نه! آن صاحبخانه خيلي باوفا است، مگر آن زن نامسلمان - که شما حکايتش را در مجله‏ي خودتان نوشتيد (قدر اشک‏هايتان را بدانيد) به همان مظهر وفاداري و دلاوري متوسل نشد؟ مگر مرادش را نگرفت؟ مگر من که يک مسلمان و ريزه‏خوار درگاه ائمه‏ي اطهار عليهم‏السلام هستم، به اندازه‏ي آن زن نامسلمان، نزد ائمه عليهم‏السلام آبرو نداشتم؟ مگر مي‏توان به اين خاندان که بر دشمن نيز رأفت و مهرباني نشان مي‏دهند اميد نيست؟ نه! اگر کسي دست به دامان اين خاندان نشود از کم‏سعادتي او است، ماييم و اين خاندان بزرگوار، ماييم و علي عليه‏السلام که مظلوم بود و دردهايش را درون چاه زمزمه مي‏کرد، ماييم و حضرت فاطمه سلام الله عليها، ماييم و امام حسن عليه‏السلام، ماييم و سالار شهيدان امام حسين عليه‏السلام که حماسه‏ي کربلايش سند آزادگي‏مان شده است، ماييم و... ماييم و آن علمدار بي‏دست که مشک آب را، حتي به دندان گرفت که کودکاني را سيراب کند. باور کنيد دلم نمي‏آيد حکايت زندگي‏ام را که با آن علمدار بي‏دست گره خورده است برايتان بگويم. مي‏دانيد؟! هر گاه به ياد آن لحظه‏هاي عارفانه مي‏افتم - مثل حالا - تمام تنم مي‏لرزد و شور و شعفي به دلم مي‏نشيند، روحم صيقل مي‏خورد، از قيد و بند زمانه رها مي‏شوم، دلم مي‏خواهد آن لحظه‏ها را همواره مزمزه کنم. آخر، آن لحظه‏ها که از جنس اين دنيا نبودند، آن لحظه‏ها آسماني بودند و مرا شفا دادند، آن لحظه‏ها، نهايت عشق بود و نهايت صفا. مادرم بالاي بسترم نشسته بوده و گريه مي‏کرده، پدرم زار و نزار نگاهي اميدوارانه به آسمان داشته، طلبه‏هاي درس آيةالله... درسشان را تعطيل کرده و به خاطر من متوسل شده بودند، پدربزرگم گوسفندي را نذر کرده که شفاي مرا از حضرت ابوالفضل العباس عليه‏السلام بگيرد و در همان حال... [ صفحه 561] مادرم به يک باره مي‏بيند که من توي بسترم تکان مي‏خورم، متحير مي‏شود، (زهرا) يي که همه منتظر مرگش بوده‏اند و مثل مرده‏ها توي بستر افتاده بوده تکان مي‏خورد و مادر را تعجب مي‏کند. مادر مي‏نشيند به تماشا و غرق در حالاتم مي‏شود، حالاتي که... ... من بودم و يک صحراي خشک، کران تا کران صحرا هيچ خبري نبود، اما احساس مي‏کردم آن صحرا حس و حالي ديگر دارد، غرق در حيراني و سرگرداني آن صحرا بودم که نسيمي خوشبوي به مشامم رسيد، خواستم به سويي بنگرم که نسيم آمده بود اما عطر آن نسيم همه جا را گرفته بود و من در ميان آن غوطه مي‏خوردم. به يکباره حس کردم نسيم از مقابلم مي‏آيد، به روبه‏رويم خيره شدم، هاله‏اي از نور به چشمم آمد، نور انگار نزديک و نزديکتر مي‏شد، نور به جلوي قامتم رسيد، خوابيده بودم کف صحرا، از سوي نور صدايي به گوشم رسيد: (چرا خوابيده‏اي) ناله کردم: (بيمارم) همان صدا با مهرباني و آرامش پرسيد: (بيماري‏ات چيست؟) پاسخ دادم: (بچه‏ام به دنيا آمد و مرد، دکترها جوابم کرده‏اند، دست به دامان ائمه شده‏ايم). نوايي مملو از عشق و مهرباني به انديشه‏ام نشست: (بلند شو، خوب شدي) ناليدم و گفتم: (نه! توانايي ندارم بلند شوم) همان نداي مهربان بار ديگر دلم را نوازش داد و گفت: (تو خوب شدي، بلند شو) باز هم ناليدم اما اين بار شنيدم: (مگر از ما شفا نخواسته‏ايد؟) حس و حالي عجيب يافته بودم. دلم مملو از اميدواري بود، تا آنجايي که در ياد داشتم گاه و بيگاه که چشم مي‏گشودم مي‏فهميدم که ميان مرگ و زندگي دست و پا مي‏زنم [ صفحه 562] اما حال به خوبي مي‏فهميدم که در عالمي ديگر سير مي‏کنم و حالتي معمولي گريبانگيرم نيست. با التماس و گريان گفتم: (مي‏خواهم بلند بشوم اما...) قامت رعناي آن (آقا) را ديدم و گفتم: (شما کمک کنيد و دست مرا بگيريد که بلند شوم). آن آقا آمدند جلوتر، رخساره‏ي مهربان و نوراني‏شان را ديدم و دلم اميد گرفت. منتظر بودم که ايشان دستشان را به سوي من بگيرند و مرا از زمين بلند کنند، نگاهشان کردم، نگاهم مات و نيمه‏مات بود، (آقا) را مي‏ديدم و نمي‏ديدم که به يک‏باره شنيدم: (دخترم، من دست در بدن ندارم که تو را از زمين بلند کنم). و سپس نگاهم به بدن بي‏دست آن (آقا) افتاد و... مادرم داشت ضجه مي‏زد، پرسيدم: - مادرم! آن آقا کو؟ مادرم گريان و نالان گفت: - کدام آقا؟ در حالي که چشمم به دنبال يافتن آن آقا بود گفتم: - همان (آقا) يي که بدنش بي‏دست بود... من بودم و آغوش مادر و هاي‏هاي گريه‏مان. جاي همه‏ي شما خالي، من لحظه‏هاي بي‏نهايت عشق را حس کردم. سلامتي‏ام را به دست آوردم و بعد از آن خداوند فرزنداني به من عطا کرد که هر کدام از آن ديگري برازنده‏تر شدند، يکي از فرزندانم دانشجوي پزشکي است و ديگران هم تحصيلات عاليه را طي مي‏کنند. شما هم اگر حس و حالي به دست آورده‏ايد و دلتان کربلايي شده است مرا دعا کنيد. التماس دعا [1] . [ صفحه 563]

[1] مجله‏ي دختران و پسران، ماهنامه‏ي فرهنگي، اجتماعي ويژه جوانان، سال دوم، شماره‏ي دوازدهم، آبان‏ماه 1377 ش، ص 11 - 10.