جناب حجةالاسلام و المسلمين حامي و مروج مکتب اهل بيت عصمت و طهارت عليهمالسلام آقاي حاج شيخ عباس شيخالرئيس کرماني حفظهالله تعالي سه کرامت به دفتر انتشارات مکتبالحسين عليهالسلام فرستادهاند که ذيلا ميخوانيد:
جريان شفا يافتن دختر نوجواني از بيماري صرع به عنايت قمر به بنيهاشم در محل سقاخانهي ابوالفضل عليهالسلام، واقع در روستاي دهزيار، به نام زهرا مرتضيزاده، فرزند محمد، سن 18 سال، متولد 1359، ساکن بيدوئيه نخعي از توابع چترود کرمان، ميزان تحصيلات پنجم ابتدايي.
در سال 1377، سه ماه بود دچار سردرد شده بودم، بعدا به تدريج زبانم سنگين و بدنم بيحس و بيرمق گرديد. يک روز ساعت 4 بعدازظهر دچار حمله گرديدم، مرا به بيمارستان هجدک (در نزديکي روستاي محل سکونتمان که بيمارستان مربوط به شرکت زغال سنگ همبرک است) رساندند. شب هنگام از بيمارستان مرخصم کردند. در عقب وانت، مدهوش افتاده بودم و اتومبيل در حرکت به سمت روستا بود، که ديدم شخصي رعنا و سبزپوش در همان حال اغما، بالاي سرم آمد و سؤال کرد: خوب شدي؟
[ صفحه 550]
گفتم: خير. گفت: کجا رفتي اين قدر آمپول به بدنت زدهاند اشاره به معالجات بيمارستان کردند فرمودند بيا پيش خودم. پرسيدم: شما چه کسي هستيد؟ هنوز نام مبارکشان را بر لب تمام نکرده بودند، گفتم ابوالفضل! و بيدار شدم از حالت مدهوشي به حال عادي برگشتم. به همراهيان گفتم مرا به ده زيار ببريد. چرا که از دلم گذشته بود منظور حضرت از «پيش خودم بيا»، سقاخانهي ابوالفضل عليهالسلام در دهزيار است.
از لحظهي ملاقات با حضرت، بدنم راحتتر و زبانم گشودهتر گرديد. تمام راه را که حدود يک ساعت طول کشيد تا دهزيار گريه کردم. در محل سقاخانه مرا دخيل کردند. در اين هنگام که ساعت 12 شب بود، مريض ديگري را نيز که خانمي همراهش بود دخيل کرده بودند.
مرا خواباندند، حدود 2 ساعت مثل اينکه خواب بودم. مجددا همان آقا بالاي سرم آمد و فرمود: خوب شدي؟ گفتم: نه. فرمودند: بلند شو! گفتم: نميتوانم. يکي دومرتبه تکرار کردند بلند شو، گفتم: نميتوانم. در حالي که ليوان آبي در دست داشتند پشت سرم دست گذاشتند و ليوان آب را به خوردم دادند. بعد پرسيدند: حالا گوسفندي که گفتي هر سال ميدهي، خواهي داد؟ گفتم: بله (قبلا نيت کرده بودم اگر خوب شدم هر سال گوسفندي در محل سقاخانه به نام حضرت ابوالفضل عليهالسلام ذبح نمايم).
فرمودند: بلند شو، خوب شدي. گفتم: نميتوانم. مجددا تکرار کردند، عرض کردم نميتوانم. دستم را گرفتند و فرمودند: بگو يا اباالفضل و بلند شو! خود ايستادند، من هم گفتم: يا اباالفضل! و بلند شدم. ديدم دستهايم در شبکهي ضريح سقاخانه قرار دارد و کسي مرا ميبوسد. آري، همان خانمي بود که فرزندش را دخيل کرده بود.
وي تعريف کرد: من، هم متوجه شدم چيزي را ميخوري (ليوان آب) و هم صحبتهايت را ميشنيدم. آنگاه همراهانم را بيدار کرد و من جريان شفايم را با چشمي گريان و حالتي منقلب برايشان بيان کردم. والسلام.
|