مرحوم آيةالله العظمي آقاي حاج سيد ابوالقاسم موسوي خوئي قدس الله نفسه الزکية، از شيخ احمد، خادم حضرت رئيسالملة و محييالشريعه مرحوم مبرور ميرزاي شيرازي بزرگ (رضوان الله عليه) نقل کرد که ميگفت: مرحوم ميرزا، خادم ديگري به نام شيخ محمد داشت. در يکي از روزها شيخ محمد شوق زيارت حضرت ابيعبدالله عليهالسلام بر سرش افتاد و بر آن شد که به زيارت آن حضرت در کربلا مشرف شود. خدمت مرحوم مبرور اکمل العلماء العاملين، الأورع التقي الصفي، حاج ميرزا علي آقاي شيرازي (رضوان الله عليه)، نجل مرحوم ميرزاي بزرگ آمد، و به وي عرض کرد: اگر از طرف زوار عجم وجهي خدمت شما سپرده شده که کسي را به نيابت آنان به کربلا بفرستيد، من براي اين کار حاضرم.
[ صفحه 539]
مرحوم آقا ميرزا عليآقا فرمودند: چنين پولي نزد من نيست، شيخ محمد دلش شکسته شده از منزل بيرون آمد و با خود گفت هر چند وسيلهي رفتن تا کربلا را ندارم اما ميتوانم مقداري از دروازهي نجف رو به کربلا بيرون رفته، به حضرت ابيعبدالله الحسين عليهالسلام سلام کنم و برگردم. به همين قصد، به طرف وادي حرکت کرد. چون وارد وادي شد کسي را ديد که به سرعت راه ميرود. آن شخص به او متوجه شده فرمود: ارادهي کجا را داري؟ عرض کرد: کربلا را. فرمود: من هم ميخواهم به کربلا بروم، پس بيا با هم باشيم.
دوش به دوش يکديگر شدند و رو به راه نهادند. چون قدري راه پيمودند آن شخص فرمود: اين باغهاي کربلا است که پيدا شده. شيخ محمد چون نگاه کرد باغهاي کربلا را ديد که پيدا است و آنها قريب نيمفرسخي کربلا هستند. مختصري ديگر که راه رفتند فرمود: اينک دروازه و خانههاي کربلا است که نمايان است. پس از اندک زماني نيز که ميان کوچهها راه رفتند فرمود: اينک بارگاه شريف است که در جلو است.
طولي نکشيد وارد صحن مطهر شده فرمود: از کدام کفشداري وارد حرم ميشوي؟ شيخ محمد يکي را معين کرد. فرمود: من هم از همان کفشداري ميروم. با هم از کفشداري گذشته، از در رواق رد شده در حرم ايستادند. فرمود: آيا اذن دخول نميخواني؟ شيخ محمد عرض کرد: سواد ندارم. فرمود: من ميخواهم، تو هم با من بخوان. اذن دخول خوانده، وارد حرم شدند. آن شخص بزرگوار زيارتنامه خواند (ظاهرا زيارت امينالله را خواند).
آمدند بالاي سر، دو رکعت نماز زيارت به جا آوردند، آن بزرگوار رو به شيخ محمد نموده فرمود: نميآيي به زيارت حضرت اباالفضل العباس عليهالسلام برويم؟ شيخ محمد گفت: بله، ميرويم. از حرم و صحن رد شده، مختصر راهي را پيموده، وارد صحن شريف حضرت اباالفضل العباس عليهالسلام شدند.
پس از سؤال از تعيين کفشداري، با هم از کفشداري گذشته وارد رواق شدند و از آنجا به حرم رفتند، آن بزرگوار مجددا زيارتنامه خواند و پس از قرائت زيارتنامه، نماز زيارت به جا آوردند. آنگاه از حرم بيرون آمده وارد صحن شدند. آن بزرگوار رو به شيخ
[ صفحه 540]
محمد کرده فرمود: ميخواهي شب را کربلا بماني يا به نجف برگردي؟ شيخ محمد غافل از اينکه حال قريب نيمساعت بيش و کم به غروب آفتاب است و در چنين وقتي رفتن به نجف بسيار بيمعني است، گفت: اينجا کاري ندارم، به نجف ميرويم.
آن بزرگوار فرمود: من هم ميخواهم به نجف بروم، پس با هم ميرويم.
با هم حرکت کردند، قدري که راه رفتند خود را در وادي ديدند. آن بزرگوار فرمود: اين وادي نجف است و ما به نجف رسيدهايم. من ميخواهم از اين طرف بروم و کار دارم.
آن بزرگوار از شيخ محمد جدا شد و به سمت مورد نظر حرکت ميکند. چون لحظهاي ميگذرد شيخ محمد به طرف او نگاه ميکند و او را نميبيند. همزمان با اين امر، به اين فکر ميافتد و متوجه ميشود که با تأييد خدايي به کربلا رفته و برگشته است.
از آن طرف مرحوم ميرزا عليآقا پس از بيرون رفتن شيخ محمد از منزلشان به فکر افتاد که اين شيخ پس از مدتي از ما چيزي خواست، خوب بود از خودمان به او ميداديم. خادم خود را صدا زده و دو قران به او داده و ميفرمايد: اينها را به شيخ محمد برسان و به او بگو که ميرزا اينها را از خودش به تو داده که به کربلا بروي.
خادم پول را گرفته به خانهي شيخ محمد آمده، او را نميبيند. به بعضي از دکانها که احتمال ميداد رفته باشد سر ميزند و آنجا هم او را پيدا نميکند. با خود ميگويد شايد بيرون دروازه رفته باشد تا با مکاريها ترتيبي دهد و به کربلا برود.
به بيرون دروازه ميآيد و شيخ محمد را ديد که داخل وادي است و به سمت نجف ميآيد. به او ميگويد: آقا ميرزا عليآقا از پول خود دو قران به تو داده است، بگير و به کربلا برو. شيخ محمد ميگويد: من کربلا رفتهام! خادم ميگويد: آقا ميرزا عليآقا شخص بزرگي است، خوب نيست اظهار نگراني از او بنمايي. جواب ميدهد: نه، من حقيقت را گفتم که اظهار داشتم رفتهام کربلا. خادم ملتفت ميشود که از روي حقيقت ميگويد. او را نزد حاج ميرزا عليآقا برد و شيخ محمد حکايت خود را براي ايشان بيان ميکند. [1] .
[ صفحه 541]
|