جناب دکتر عبدالجليل مسگرزاده در تاريخ 8 / 2 / 1372 شمسي از دانشگاه علامه طباطبائي تهران چنين مي‏نويسد: پدرم در اوان کودکي من فوت نمود و مادرم را با من (که يک پسر پنج‏ساله بودم) و خواهر دوساله‏ام تنها گذاشت. در آخرين لحظات حيات پدرم، مادرم با ناراحتي از وي مي‏پرسد که ما را به چه کسي مي‏سپاري؟! و آن مرحوم در جواب مي‏گويد: در تمام عمر، توکل من به خداوند بوده است و چون به کسي بدي نکرده و به ناموس کسي چشم بد نداشته‏ام، شما را به خداي بزرگ مي‏سپارم. مادرم که در جواني شوهرش را از دست داده بود، از تنهايي بسيار ترس و وحشت داشته، فقر و مسکنت نيز از سوي ديگر باعث مي‏شد که اکثر شبها نخوابد و اوقات را به دعا و ثنا به درگاه الهي بگذراند. وي روي اعتقاد و توسل، هر شب چندين بار در تنهايي به زبان جاري مي‏کرده است که: «يا اباالفضل العباس عليه‏السلام، به داد ما برس!». تا اينکه در يک شب زمستاني، بين خواب و بيداري صدايي را از پشت پنجره‏ي اطاق مي‏شنود که مي‏گويد: تا چند يا اباالفضل العباس عليه‏السلام مي‏گويي؟! يا ابوالفضل العباس منم! نترس بخواب، کسي مزاحم تو نخواهد شد! مادرم مي‏گويد: از آن شب چنان قوت قلبي به من دست داد که نه تنها ديگر نمي‏ترسيدم، بلکه با اميدواري و شجاعت خاصي به سرپرستي شماها (من و خواهرم) مي‏پرداختم. مادرم، که هنوز در قيد حيات است، هم پدري و هم مادري ما را عهده‏دار بود. وي با توکل به خداوند، که پدرم در دم مرگ به آن سفارش کرده بود، و با عنايت حضرت عباس عليه‏السلام توانست از کودکي پدر از دست داده چون من، يک استاد دانشگاه بسازد (و ما التوفيق الا بالله) و فرزندان خود را افرادي لايق و معتقد به اسلام تربيت کند. [1] . [ صفحه 538]

[1] حماسه‏ي پرچمدار کربلا، ص 328، چاپ اول، سال 1377 شمسي.