تنظيم از: خودسياني
براساس سرگذشت: آيتا. ت، تهران
نوشتم:
«مادر عزيزم من و «فرهنگ» گرفتار مشکلي لاينحلي شدهايم. ميدانيد که دو سال از ازدواج ما ميگذرد اما ما هنوز صاحب کودکي نشدهايم. اينجا همه نوع آزمايش انجام شده، مدتها تحت نظر پزشک بودم و دارو مصرف کردم، اما انگار بينتيجه بوده و اميدي نيست. آيا صلاح ميدانيد براي معالجه به آنجا بياييم يا جاي ديگري را به اين منظور سراغ داريد؟».
او خواست که همراه شوهرم به آلمان برويم و ما رفتيم. آزمايشات انجام شد. گفتند:
هيچ کدام مشکلي نداريد.
مادر متخصص بيهوشي بود و مدتي در انگليس مشغول کار بود، اما بعد به آلمان برگشته و همان اولين روزهاي بازگشت به پدرم که متخصص زنان و نازايي و در ضمن ايراني است، ازدواج کرده بود. مادر آلمانيالاصل بود و عليرغم تمايل خانوادهاش با پدرم پيوند زناشويي بسته و به آيين او گرويده بود. اينکه پدرم قبلا با او قرار کرده بود که يک روز به ايران برميگردد يا خير، چيزي است که من نميدانم چون پدر چيزي ميگويد و مادر چيزي ديگر، اما همين قدر ميدانم که از اولين روزهاي که خودم و آنها را شناختم، حس کردم که پدر شايد همان طور که ميگفت به خاطر من از بودن در يک کشور اروپايي در عذاب است. ما، در «اشتوتگارت» در مهد تمدن اروپا بوديم و با توجه
[ صفحه 526]
به تمول پدر ميتوانستيم از هر لحاظ در رفاه باشيم. اما پدر را چيزي قويتر از اين رفاه ظاهري، به سوي خود ميکشاند. چيزي که او ديده بود و ميدانست و من بيخبر بودم و همين بيخبري و کنجکاوي که به لطف خدا به جانم افتاده بود، مرا همراه او به کشورش کشاند. پيش از اينکه برگرديم، ميان پدر و مادر هر روز اختلاف و درگيري بود اما همه اين اختلافات تنها يک علت داشت. پدر ميخواست همراه خانوادهاش به ايران برگردد و مادر راضي نميشد کشور و خانوادهاش را ترک کند. ميگفت:
- مثل يک ايراني نجيب و باشخصيت همين جا زندگي کن و آبروي هموطنانت باش. تو به عنوان يک متخصص ميتواني خيلي مفيد باشي. ميتواني توي کار و تحصيلت پيشرفت کني و کارهاي مهمتري انجام بدهي.
پدر همه اين حرفها را منطقي ميدانست اما دلش شور آينده مرا ميزد. ميخواست مثل يک ايراني در ايران زندگي کنم و بزرگ شوم. او در ايران چيزي را ميديد که به گفته خودش در آلمان و حتي با راهنمايي او من نميتوانستم به آن برسم. چيزي مثل يک فرهنگ. و هميشه ميگفت:
- فرهنگ ايراني را ميان فرهنگ کشوري ديگر نميشود پيدا کرد.
و حق با او بود. من و او بالأخره به ايران برگشتيم. مادر با تصميم من و حس کنجکاويم درباره ايران منطقي برخورد کرد و در آخرين دقايق جدايي آهسته کنار گوشم گفت:
- پدرت مرد نازنيني است. آن قدر به او و اخلاق و شخصيت او اعتماد و اطمينان دارم که نميتوانم مانع رفتن تو بشوم براي من هم شايد اگر دل کندن از خانواده و کشورم اين قدر مشکل نبود، اين طور به سعادتم لگد نميزدم.
و من آن روز حس کردم هنوز پدرم را آن طور که بايد، نشناختهام. ايران که وطن پدري من به حساب ميآمد، در همان اولين دقايق ورود به منزل پدربزرگ به دلم نشست. برايمان اسپند دود کردند، گوسفند قرباني کردند و جشن مفصلي به خاطر ورود ما برگزار شد و من از آن روز ايراني شدم.
توي خانه مادربزرگ خيلي زود سر از اغلب رسوم جديد و قديم ايراني درآوردم.
[ صفحه 527]
آشپزي و هنرهاي بسياري که اغلب زنهاي اطرافيان از آن مطلع بودند، برايم شيرين و يادگيريشان آسان بود. توي اين مدت به طور مرتب با مادر در ارتباط بوديم. تلفني يا با نامه، گهي هم ديدار حضوري، او به خاطر من به ايران ميآمد و من براي ديدار او به آلمان ميرفتم. تا اينکه آخرين روزهاي نوزده سالگي از راه رسيد و براي من هم مثل هر دختر ايراني خواستگار آمد. پدر نميخواست هيچ کدام از خواستگاران را ببينم چون معتقد بود من بايد درس بخوانم و توي يک رشته مفيد متخصص بشوم. اما من دل به يکي از اين خواستگاران بستم و از پدر خواستم که اجازه بدهد من و فرهنگ با هم ازدواج کنيم و او مثل هميشه به خاطر من راضي شد و فرهنگ از اقوام پدرم بود و در رشتهي پزشکي تحصيل ميکرد. جوان برازنده و سالمي بود. خانواده فهميده و خوبي داشت. ازدواج ما باشکوهترين مراسمي بود که به خود ديده بودم. خانهاي پشت قباله ازدواج من انداختند. پدر هم جهيزيه کاملي برايم تهيه ديد من و شوهرم در ميان دعاي خير خانواده زندگي را در کنار هم شروع کرديم.
من به تحصيل در رشته زبان آلماني که زبان مادريم بود، پرداختم و فرهنگ به تحصيل در دانشکده علوم پزشکي مشغول شد.
دو سال در کنار هم به خوشي زندگي کرديم اما کمکم حرف و کنايههاي اطرافيان ما را به فکر بچهدار شدن انداخت. اما انار در تقدير ما کودکي نبود. انجام معالجات متفاوت در ايران دنبال شد و بعد نامهاي به مادر نوشتم و همراه فرهنگ به آلمان رفتيم و از آنجا همراه مادر به انگليس پرواز کرديم. توي انگليس هم همان آزمايشات و معالجات انجام شد و نتيجه هماني بود که در ايران و آلمان شنيده بوديم:
- هر دو از لحاظ جسماني کاملا سالم هستيد. بعيد است که نتوانيد صاحب بچه بشويد.
چهار سال به معالجه و درمان گذشت و همه بيحاصل. باز به ايران برگشتيم. اميدوار بوديم که روزي صاحب فرزند شويم. در اين ميان، فرهنگ به کلي عوض شده بود. با بچههاي خواهر و برادر و اطرافيان خيلي گرم ميگرفت. آن قدر که والدينشان با حالت کنايه به من چيزي ميگفتند. ولي انگار ديگر اندوه من براي او مهم نبود. ديگر از
[ صفحه 528]
غصههاي من غصهدار نميشد و با دردم آشنا نميشد. همه وقتش را خارج از منزل ميگذراند. يا در خانهي اقوام نزديک بود و يا توي بيمارستان. اين وقت گذرانيهاي او در خارج از منزل به حدي رسيد که از زندگي بيزار شدم و حالتهاي افسردگي به سراغم آمد. کسي را نداشتم که در خصوص اين گرفتاري با او درد دل کنم. به ياد مادر افتادم و برايش نامهاي نوشتم. او هم در پاسخ نامهام نوشت:
- اگر برايت امکان دارد، مدتي به اينجا بيا.
و من رفتم. وقتي غصههايم را شنيد، خنديد و گفت:
- چه اهميتي دارد که تو بچهدار بشوي يا خير عزيزم، اينکه مسأله مهمي نيست که به خاطر آن زندگيت تهديد بشود.
شايد واقعا از نظر مادر اهميتي نداشت. اما او فاميل شوهرم را نميشناخت. از زبان هر کدام از آنها هر بار حرف تازهاي ميشنيدم.
- طفلک اجاقش کور است... دختر جوان نازنيني است، افسوس... طفلک فرهنگ وارثي نخواهد داشت و...
حرفهاي مادر و دلداريهاي او کمي مرا به زندگي دلگرم کرد تا اينکه به ايران برگشتم. اما اولين هفته پس از مراجعت من به ايران آن قدر سرد و کسلکننده گذشت که باز افسرده شدم. به خصوص همان هفته متوجه شدم که شوهرم زني را صيغه کرده، احساس شکست ميکردم. ديگر ميلي به زندگي در من نبود. مردي که به داشتن او افتخار ميکردم، به خاطر بچهاي که نداشتنش تقصير من نبود، بيگفتگو با من به سراغ زن ديگري رفته بود. بلافاصله به سراغ پدر رفتم و التماس کردم که کمکم کند تا از فرهنگ جدا شوم.
پدر با فرهنگ صحبت کرده و او در پاسخ پدر گفت:
من اين زن را صيغه کردهام تا برايمان کودکي بياورد. بعد بچه مال من و آيتا است و اين زن ميرود. من حتي شناسنامه را به نام خودم و آيتا ميگيرم.
بيچاره و مستأصل شده بود. اگر عذرخواهيها و التماسهاي او نبود، همان موقع از او جدا ميشدم اما او قول داد که صيغه را پس بخواند و من سکوت کردم. يک سال گذشت و او مرا فريب داد و هنوز صيغه بين آنها جاري بود. تا اينکه يک شب وقتي
[ صفحه 529]
از منزل پدرم به خانه ميآمدم شوهرم و آن زن را ديدم که جلوي منزل خواهر شوهرم از اتومبيل پياده شدند. گويا ميخواستند به منزل او بروند. اعصابم به هم ريخت. خوب به خاطر دارم شب تاسوعا بود. و من توي خيابانهاي شلوغ شهر مثل باران اشک ميريختم و رانندگي ميکردم. حواسم به رانندگيام نبود يکباره يک دسته عزاداري مقابلم ظاهر شد تا آمدم اتومبيل را کنترل کنم، با پسربچه پنج شش سالهاي برخورد کردم. هراسان از اتومبيل پياده شدم. پسرک سلامت بود اما از ترس گريه ميکرد، پدرش به من نزديک شد و پرسيد:
خواهرم چرا اين قدر عجله ميکني؟
و وقتي صورت خيس از اشک و چشمهاي قرمز مرا ديد، گفت: چرا گريه ميکنيد؟
به او پاسخي ندادم، پسرک را بغل کردم تا به بيمارستان ببرم. پدرش قبول نميکرد ولي حال مرا که ديد، پذيرفت. بين راه بغضم شکست و باز گريستم. تصوير آنچه که ديده بودم، قلبم را لحظه به لحظه بيشتر ميسوزاند. در مقابل پرسش پدر پسرک به حرف آمدم و ماجراي زندگيم را گفتم تا اين که به بيمارستان رسيديم. همان بيمارستاني که فرهنگ و پدر توي آن کار ميکردند. جلوي در بيمارستان بهيارها و پرستارها که مرا ميشناختند، جلو آمدند و بچه را از من گرفتند. و براي اطمينان از سلامتي او آزمايشهاي لازم را انجام دادند. بچه کاملا سالم بود، در راه بازگشت وقتي ميخواستم آنها را برسانم، پدر پسرک برايم حرف زد. از ايمان به خدا گفت و اين که بايد به خدا توکل کرد و...
جلوي حسينيه که رسيديم، آنها پياده شدند و من به اصرار مرد کمي صبر کردم. او رفت و يک ظرف چلوخورش قيمه براي من آورد و گفت:
همين امشب دعا کنيد و نماز بخوانيد و از حضرت ابوالفضل عليهالسلام بخواهيد که حاجتتان را بدهد. اگر با خلوص نيت از او بخواهيد او روي شما را زمين نمياندازد. نذر کنيد که سال آينده اگر به مرادتان رسيديد، گوسفندي آورده و براي ناهار تاسوعا قرباني کنيد. شما که به همه دري زدهايد، اين راه را هم امتحان کنيد.
از او جدا شدم و توي راه مدام به حرفهاي او فکر کردم. به خانه که رسيدم به عمه
[ صفحه 530]
زنگ زدم و راه و رسم نماز را پرسيدم. البته نماز را بلد بودم. اما مدتها بود که نماز نميخواندم و همان لحظه نذر کردم. سعي کردم بعد از آن ديگر نمازم را ترک نکنم. عجيب و غيرقابل باور است اما چهار ماه بعد باردار شدم ولي در اين خصوص چيزي به فرهنگ نگفتم. زن صيغهاي او هم حامله بود. من سهماهه بودم که او دختري به دنيا آورد وقتي پنجماهه بودم. شوهرم از بارداري من باخبر شد. هشتماهه بودم که روز اداي نذر من رسيد. آن روز پدر پسرک را ديدم، مرا که ديد گفت:
خواهرم نذرت قبول. ابوالفضل العباس عليهالسلام بابالحوايج است.
نذر حسينيه ادا شد. روز تاسوعا هم در منزل خودم برنج نذري پختم و ميان همسايهها پخش کردم. بعد هم به سفارش و درخواست مادر براي تولد فرزندم به آلمان رفتم. تا اين که پسرم به دنيا آمد. پسري بسيار زيبا و دوستداشتني. چهرهاش بينهايت شبيه فرهنگ بود. طوري که هر کس که شوهرم را ديده بود، در همان ديدار اول اقرار ميکرد که:
چقدر شبيه پدرش است. چه پسري!... دو ماه بعد که همراه پسرم به ايران برگشتم. اسمش را عباس گذاشته بودم. موافق ميل فرهنگ نبود، اما به ناچار پذيرفت.
حالا که اين قصه را مينويسم، عباس سهساله است، شب تاسوعا است و عباس بين جمع عزاداران سياه پوشيده و زنجير ميزند. از عيد به بعد به شيراز آمدهام. چون ديگر نميتوانستم بودن در آنجا را تاب بياورم. فرهنگ زن صيغهاياش را که حالا با زرنگي زن عقدي او شده، به خانه آورده، ديروز شنيدم که تمام فاميلهاي فرهنگ از دست او به ستوه آمدهاند، من امروز به لطف خدا و حضرت عباس عليهالسلام در کنار پسرم سعادتمنديم. عمه صدايم ميکند. آخر قرار است به زيارت شاهچراغ برويم.
آمدم عمهجان... آمدم... [1] .
[ صفحه 531]
|