آقاي مشهدي محمدعلي ارتحالي کرامتي را که خود شاهد بودهاند چنين فرمودهاند:
اين جانب محمدعلي ارتحالي، ساکن خوي، محله احمدنيا، در سال 1365 به مرض روماتيسم مالاريا و چرک تمامي بدن مبتلا شدم مراجعه به دکترها سودي نبخشيد بعد از يک سال مريضي من روز به روز بدتر ميشدم، و کارم از شدت مرض به جايي رسيد که توانم را به کلي از دست دادم و در آستانهي مرگ قرار گرفتم و تمامي فاميل دور من جمع شده، و به انتظار تمام شدن عمر من نشستند.
در آخرين لحظه، عمرم از قبله عبور کرد که هم اکنون پروندهام را به من نشان ميدهند، و ديدم که از نماز و روزههايي که خواندهام و گرفتهام، راه نجات برايم متصور نيست، لذا گفتم: خدايا، من را بدون بخشيدن به کجا ميبري؟! سپس از قلبم عبور کرد و گفتم يا بابالحوائج ابوالفضل العباس، با گفتن اين لفظ، روح من که در سينه جمع شده بود کمکم از طرف سينهام به طرف پائين بدنم آمد و حالم خوب شد.
خودم را تقريبا شناختم و بلند شدم نشستم.
افراد فاميل که دور من جمع شده بودند، همه گفتند آقاي مشهدي محمدعلي مثل اينکه خوب شدي؟! و خوشحال و خندان به خانههايشان رفتند، و من هم چيزي به آنها نگفتم.
آن شب خوابيدم و روز بعد استخاره کردم که اگر صلاح من در رفتن به قم هست، خوب بيايد تا من به قم مشرف شوم، استخاره خوب آمد و من که تا ديروز توان حرکت را نداشتم، تنها و بيدستيار، به طرف قم حرکت کردم.
در قم، به حمام رفتم و بعد از شستشو از قلبم خطور کرد که غسل توفيق را انجام دهم. غسل توفيق را انجام داده، به طرف حرم حضرت معصومه سلام الله عليها مشرف شدم و سه بار ضريح مطهر را تکان دادم.
بار اول گفتم که، اي خانم، من بزرگ يک خانواده هستم، فورا شفاي مرا بدهيد و بيشتر از اين در درگاهتان نگه نداريد، بار دوم هم همين سخن را گفتم و وقتي براي
[ صفحه 524]
سومين بار نيز ضريح را تکان دادم و همان کلمه را گفتم در محل کوچک خروج حرم کنار ضريح بودم، که يک حالتي برايم روي داد، حالتي وصفناشدني.
بعد حدود ساعت 9 شب به مسافرخانه رفتم که استراحت بکنم، بعد از کمي استراحت مرضم شدت يافت، به حدي که نتوانستم در را باز کنم و کسي را صدا بزنم. بالأخره تا اذان صبح با وجود شدت مرض هر طوري که بود خود را به حرم رسانيدم و نماز صبح را با زحمت خواندم و بعد به طرف مسجد مقدس جمکران حرکت کردم. به محض مشاهده درب مسجد که روي آن نوشته شده بود: يا صاحبالزمان، اين درخواست در قلبم خطور کرد که، يا صاحبالزمان اين بنده را دست خالي از درگهت برنگردان!
به حياط رفته وضو ساختم و داخل مسجد رفتم و نماز تحيت امام زمان را خواندم و بعد بيرون آمده در حياط مسجد، رو به قبله دراز کشيدم و در حالي که امام زمان را صدا ميزدم و او را به حق مادرش فاطمه زهرا سلام الله عليها قسم ميدادم مرا شفا بدهد، به خواب رفتم ساعت 11 صبح مرا از خواب بيدار کردند، ديدم حالم خوب شده است برخواستم مسجد را دور زدم.
اذان ظهر گفته شد، نماز ظهر را خواندم و باز به همان محل آمدم و دراز کشيدم و به خواب رفتم ساعت 4 بعدازظهر من را بيدار کردند پس از بيداري شوق بسياري جهت رفتن سريع به منزل در خود احساس کردم، طوري شوق رفتن به منزل به دلم افتاده بود مثل يک پرنده در يک لحظه خود را به منزل برسانم به محض رسيدن به شهرمان (خوي) تمامي افراد فاميل آمدند و از من ديدار کردند آنان خيلي خوشحال شدند و گفتند: آقاي مشهدي محمدعلي، تو ديگر ناراحتي نداري.
بعد از رفتن آنان نيز، به همسرم گفت: که دربارهي تو خوابي ديدهام و افزود در عالم خواب، ديدم که به داروخانه روبروي مقبرهي خوي ميروم تا برايت دارو بخرم گفتند: او خوب شده است، ما داروي او را دادهايم و ديگر به دارو احتياجي ندارد.
فقط هر شب يک عدد تخممرغ ولرم به او بدهيد
حقير از آن زمان تاکنون که تاريخ 16 / 3 / 1376 است، به دکتر نرفتهام و اکنون
[ صفحه 525]
نيز از زيارت حاج سيد حسنبابا (روستاي آقا حجت کوهکمري) که زيارتگاه خيلي معتبري است ميآيم، والسلام. [1] .
|