جناب حجةالاسلام آقاي يگانه حامي و مروج مکتب اهل بيت عصمت و طهارت عليهم‏السلام کرامتي را از مرحوم پدرشان نقل کردند که ذيلا مي‏خوانيد: مرحوم پدرم، حاج حسن نورايي يگانه، در سنين طفوليت همراه برادرهايش به شهر مقدس قم مهاجرت نمود و تا پايان حيات که 84 يا 86 سال عمر کرد در همين شهر سکونت گزيد تا از دنيا رفته و در قبرستان بقيع قم مدفون گشت. وي کرارا جريان پياده رفتن خويش به کربلاي معلي را براي ما چنين نقل مي‏کرد: در اوايل جواني (هيجده سالگي) همراه قافله‏اي پياده به کربلا رفتم. از قم که [ صفحه 508] حرکت کرديم، خيال مي‏کرديم چاووش مي‏داند که راه باز است، و او نيز خيال مي‏کرد مردم مي‏دانند که راه باز است! (آن روز همه‏ي مردم راديو و ديگر رسانه‏هاي خبري را در اختيار نداشتند که تفصيلا بدانند راه کربلا باز است يا بسته؟). حرکت کرديم و در راه به هر شهر و روستا نيز که مي‏رسيديم، بر جمعيت قافله افزوده مي‏شد. بعضي از افراد الاغ و بعضي هم اسب سواري داشتند و بسياري نيز مثل من هيچ مرکب سواري نداشتند و پياده راه مي‏پيمودند. در طول راه، مأمورين حکومت، براي ما مزاحمت ايجاد مي‏کردند و سعي داشتند که ما را از اين سفر منصرف کنند، که چاووش با لطائف‏الحيل و تدابير خاصي قافله را از چنگ آنان خلاصي مي‏بخشيد و در نتيجه به راه خود ادامه مي‏داديم. در عين حال، بعضي از جاها به هيچ وجه اجازه‏ي عبور به ما را نمي‏دادند و با نيروهاي زيادي مي‏آمدند و ما را تهديد به قتل مي‏کردند، که در آنجا نيز با توسل به حضرت سيدالشهداء امام حسين عليه‏السلام و بروز کرامات و معجزات که شرح آنها مفصل است نجات يافته و مي‏رفتيم، تا آنکه بالأخره با تفضلات الهي و عنايت خاص حضرت ابي‏عبدالله الحسين عليه‏السلام به کربلا رسيديم و مدت چهار ماه در جوار آن حضرت بسر برديم. در کربلا که بوديم، يکي از روزها بيني من خونريزي سختي پيدا کرد و اين امر ادامه يافت، به طوري که هيچ يک از انواع مداوا و معالجات مؤثر واقع نشده، خونريزي قطع نشد و همراهان من مأيوس شدند. تا آنکه شخصي پيشنهاد کرد لاستيکي را آتش زده بيني را دود بدهند. قرار شد اين کار را انجام دهند. ولي همين که لاستيک را آتش زدند، من احساس خطر کرده و با خود گفتم ممکن است اين کار موجب خفگي و هلاکت من گردد. لذا يکباره دست خود را به طرف حرم حضرت ابوالفضل العباس عليه‏السلام دراز نمودم و با دلي شکسته و حالتي پريشان متوسل به آن حضرت شدم؛ بلافاصله خون بند آمد و کساني که لاستيک آتش زده بودند تا بيني مرا دود بدهند، از اطراف من کنار رفته گفتند: او را رها کنيد، که به حضرت اباالفضل العباس عليه‏السلام متوسل شده و شفا گرفته است. [ صفحه 509]