جناب حجةالاسلام و المسلمين، حامي و مروج مکتب اهل بيت عصمت و طهارت عليهم‏السلام، آقاي حاج شيخ جعفر ناصري اصفهاني، در ماه صفرالخير 1419 ه. ق طي يادداشتي به مؤلف کتاب چنين نوشته‏اند: خدمت حضرت حجةالاسلام جناب آقاي حاج شيخ علي رباني خلخالي دام‏عزه جناب حجةالاسلام مولوي قندهاري فرمود: در سنين جواني کسالت سختي عارض من شد که از حيات فاني دنيا بکلي دل کندم، بسيار مايل بودم که اين قالب خاکي را فروگذارم و از اين خاکدان به سراي باقي بشتابم، و حتي گاهي براي رفتن از دنيا دعا هم مي‏کردم! قضا را، روزي جمعي از دوستان در نجف‏اشرف به منزل ما آمده تا با من خداحافظي کنند و عازم کربلا شوند. در اثناي سخن، به من پيشنهاد دادند که، تو هم با ما بيا به کربلا برويم! گفتم: شما خود مي‏بينيد که من قدرت بر حرکت ندارم. گفتند: ما تو را با وسيله‏ي نقليه مي‏بريم و هر کجا هم لازم بود تو را به دوش خواهيم [ صفحه 495] کشيد. لامحاله، تن دادم و با تحمل مشقت، طي مسافت نموده و به کربلا رسيديم، دوستان مرا به دوش گرفتند و به سمت مرقد حضرت بردند. ابتدا وارد روضه‏ي مطهر باب‏الحوائج حضرت ابوالفضل عليه‏السلام شديم. حرم بسيار خلوت بود و آنان مرا در گوشه‏اي از حرم مطهر آن حضرت خوابانيدند و خود رفتند تا اسباب و وسايل لازم را تهيه کنند. چيزي نگذشت که چشمانم گرم شد و کأنه فراغتي از زمان و مکان برايم حاصل شد که، ناگهان خود را در محضر وجود مبارک حضرت ابوالفضل العباس عليه‏السلام و خواهرش عصمت صغري زينب کبري عليهاالسلام ديدم. آن دو بزرگوار راجع به کسالت و تقاضاي مرگي که داشته‏ام صحبت مي‏کردند. حضرت زينب عليهاالسلام، به برادر بزرگوار خويش حضرت قمر بني‏هاشم عليه‏السلام گفتند: برادر، محمدحسن از زندگي دنيا خسته شده و بارها تقاضاي مرگ نموده است. خوب است او را همراه خود ببريم. حضرت ابوالفضل عليه‏السلام فرمود: نه. نه خواهر، فعلا مصلحت نيست، در ماندن او خيري است. در اينجا، دفعتا به خود آمدم و خود را در حرم مطهر حضرت ابوالفضل عليه‏السلام تنها ديدم. به اين واقعه فکر مي‏کردم که، مشاهده کردم يک زن عرب، در حالي که روي دستان خود بچه‏ي مريضي را حمل مي‏کرد، با عجله وارد حرم مطهر شد، بچه را نزديک ضريح خوابانيد و سپس انگشت سبابه دست راست خود را در شبکه‏ي بالاي سمت راست ضريح مطهر انداخت و گفت: «يا کاشف الکرب عن وجه الحسين‏ اکشف کربي بحق اخيک الحسين» مجددا انگشت سبابه‏اش را، در شبکه‏ي دوم سمت راست افکند و اين ذکر را تکرار کرد تا يک دور تمام زد، که ناگهان ديدم بچه صحيح و سالم و راحت نشسته است! زن عرب، بچه را برداشت و رفت! من به خود آمدم و گفتم که، خوب است من هم همين کار را بکنم. هيچ گونه توان حرکت نداشتم، به طور خوابيده خود را به ضريح رساندم، [ صفحه 496] انگشت سبابه را در شبکه‏ي پايين ضريح انداختم و گفتم: «يا کاشف الکرب عن وجه الحسين‏ اکشف کربي بحق أخيک الحسين» شبکه دومي و سومي و چهارمي را نيز همين طور که ناگهان احساس کردم نيرويي از سمت پايين پاي من وارد بدن مي‏شود و سپس ديدم که بدن من گرم و بسيار نيرومند شد. به گونه‏اي که در شبکه‏ي پنجم ايستادم و يک دور تمام زدم. و عجبا که از آن روز احساس نيرومندي خاصي در روح خود مي‏کنم.