جناب حجةالاسلام و المسلمين، آقاي حاج شيخ براتعلي خدايي اردبيلي، طي نامه‏اي دو کرامت به انتشارات مکتب‏الحسين عليه‏السلام فرستاده و چنين مي‏نگارد: 1. جناب خلد آشيان آقاي کربلايي احد، ساکن روستاي تازه قشلاق يورتچي از توابع اردبيل مردي صالح و متقي بود که در مجالس عزاي امام حسين عليه‏السلام [ صفحه 487] و مصائب اهل‏بيت عليهم‏السلام شرکت مي‏کرد و بسيار مي‏گريست. از آن مرحوم، دو کرامت نقل شده است که ذيلا مي‏خوانيد. قبل از نقل دو کرامت، درخور ذکر است که در ايام گذشته مردم منطقه معتقد بودند از علامات شيعه اين است که به زيارت کربلاي معلي برود، و صورت بر تربت اقدس آن حضرت بسايد. لذا جمعيت دسته‏دسته و فوج‏فوج به سوي کربلا رهسپار مي‏شدند و خيل بازماندگان نيز دلهاشان به هواي کوي يار پرواز مي‏کرد. ضمنا هر فوج که حرکت مي‏کرد، چاووشي داشت و در مسير راه نيز هر که مي‏شنيد با آب و طعام لذيذ به استقبال مي‏آمد و مردم با ديدن زوار غالبا نذري مي‏کردند که چنانچه حاجتشان برآورده مي‏شود و به نذر خويش عمل مي‏کردند خدمتي به زوار بکنند، مثلا مي‏گفتند: يا حضرت اباالفضل العباس عليه‏السلام، چنانچه از اين مرض مهلک شفا يابم اين اسب را به زوار آستان ملک پاسبان حضرتت مي‏دهم تا در طول مسافرت از آن استفاده کنند، نوعا هم حاجاتشان برآورده مي‏شود و به نذر خويش عمل مي‏کردند. از شهرستان اردبيل تا آبادي کوراييم، يک منزل بود که بعد از طي مسافت، شب را در آن جا سحر مي‏کردند. عبور کربلاييها از اين محل بود، و مرحوم آيةالله حاج ميرزا علي‏اکبر مجتهد اردبيلي، کرارا در منزلگاه کوراييم اجلال نزول مي‏فرمودند. مرحوم کربلايي احد مي‏گفت: من در سن هشت، نه سالگي کنار جاده‏ي سالکين کربلا چند رأس گاو مي‏چراندم و از صداي چاووشان، روحم به ديار عاشقان پرواز مي‏کرد و خلاصه، از عشق زيارت کربلا بي‏قرار بودم. يک روز ديدم دسته‏هاي کاروان پشت سر هم در حرکت بوده، طبق معمول، هر کاروان چاووش مخصوصي دارد و در دست هر چاووشي پرچم حضرت اباالفضل العباس قمر بني‏هاشم عليه‏السلام است. اهالي تازه قشلاق به دنبال پرچم به راه افتاده و اشک‏ريزان آنان را بدرقه کردند و بعد از طي مقداري از راه بازگشتند. من نيز گاوها را به طرف ده رها کردم و به بدرقه‏ي زوار پرداختم، اما همچون ديگران بازنگشتم، و اين در حالي بود که حتي يک لحظه طاقت هجران از آغوش مادرم را نداشتم. [ صفحه 488] باري، از خانواده و بستگان دل کنده و به عشق ديدار مرقد يار، با دو قطعه نان خشک، در التزام رکاب زائرين راه کربلا را در پيش گرفتم و از همان آغاز، مثل يک خادم، به خدمت کاروان کمر بستم. زائرين چند ماه در کربلا اقامت جستند و در اين مدت هر روز به زيارت حضرت اباعبدالله الحسين عليه‏السلام و نيز زيارت سردار کربلا مي‏رفتند و براي بوسيدن قبور و حرم آن عزيزان هيچ نظم و ترتيبي را رعايت نمي‏کردند. روزي، من عاشق دلباخته و غريب بي‏کس با آن قد کوچک و جثه‏ي ريز دل به دريا زده، از جمعيت خود را به ضريح آن علمدار باب‏الحوائج رساندم و در اثر اين امر، در زير پا مانده و از رفتن بازماندم، در نتيجه، مرا به گوشه‏ي ايوان بردند و مرحمتش را لمس نمودم و براي خود نيروي ابدي گرفتم. همچنين به زيارت نجف‏اشرف رفته، مرقد مطهر علي بن ابي‏طالب عليهماالسلام را زيارت نموديم، سپس به زيارت امام موسي کاظم عليه‏السلام و بعدا هم به زيارت عسکريين عليهماالسلام رفتيم و پس از زيارت سرداب مقدس، عراق را به مقصد ايران ترک کرديم. در طول راه، من همواره پياده بودم و با وجود هواي گرم تابستان و گرد و غبار ناشي از سم ستوران در مسير راه، همواره مي‏کوشيدم قدمهاي تندي برداشته ميانه‏ي کاروان حرکت کنم. زيرا ترس داشتم که از کاروان عقب بمانم و گرفتار اعراب عنيزه - که داستان قساوتشان ما را سخت نگران ساخته بود - بشوم. سرعت و فعاليت زياد و نيز نامناسب بودن برنامه‏ي غذايي، سبب شد که در راه مسموم شوم. همراهان، مرا در حالي که دچار حال قي و اسهال بودم، يک منزل با مشقت راه بردند و به همين علت آب بدنم کم شد. از آن پس، چون حالم خيلي خراب بود، مرا در يکي از کاروانسراهاي قديمي در بيابان گذاشتند و با قلب سوخته به سوي وطن حرکت کردند. اينک من در حال بيهوشي و به طور نيمه‏جان در گوشه‏ي کاروانسرا روي خاک افتاده‏ام و نه غذايي دارم و نه آبي، در معني، هر لحظه منتظر ملک‏الموت هستم. بيهوشي من از ظهر آن روز تا صبح روز بعد طول کشيد. صبحگاهان که به هوش آمدم، با چشم گريان زبان به گله گشودم و اين جملات را خطاب به امير نجف‏اشرف و به سردار رشيد کربلا گفتم: [ صفحه 489] يا اميرالمؤمنين، و يا قمر بني‏هاشم عليهماالسلام، عشق شما مرا وادار کرد که از پدر و مادر و برادر، و از تمام علايق، ببرم و به کوي شما بيايم. حال، در اين بيابان و در گوشه‏ي اين کاروانسرا، در حال مرگم و مي‏دانم که پيش از همه، مادرم چشم‏انتظار من نشسته است و اگر من با چنين حالي بميرم و بي‏نام و نشان به کام خاک بروم، داغ دل او هيچ‏گاه پايان نخواهد پذيرفت. از رسم فتوت و مهمان‏نوازي به دور است که بيايند و من را اين‏چنين در بيابان بيابند. سپس از شدت ضعف و ناتواني، زبان گله را بستم و بيهوش بر بستر افتادم. در همان حال صداي دلنوازي به گوشم رسيد که دوبار گفت: «کربلايي احد!» چشم باز کردم، ديدم شخص بزرگواري سوار بر اسب بالاي سرم قرار دارد. به من فرمود: چرا اينجا مانده‏اي؟! با حالت ضعف گفتم: «آقا، دارم مي‏ميرم». خيال کردم يکي از زوار آشنا است، گفتم: خبر مرگ مرا، تو به مادرم برسان! سوار مزبور از روي زين خم شد، دست مرا گرفت و آرام فشرد و من جان تازه‏اي يافتم. سپس فرمود: کاروان چندان از اينجا دور نشده است، برخيز به آنان مي‏رسيم. کيفيت حرکت را نفهميدم، ولي چندان طول نکشيد که همه‏ي آثار کسالت از من برطرف شد و پرنشاط و سرحال، خود را کنار همسفران، که در کنار چشمه‏اي اطراق کرده بودند، يافتم! دوستان همراه که مرا ديدند، همگي از شوق و شعف به گريه افتادند و کيفيت آمدنم را پرسيدند. من هم کيفيت مرض و غربت خويش به محضر مولا و فرزند رشيدش حضرت ابوالفضل العباس عليهماالسلام را براي آنان بازگو کردم و آنان نجات من از آن وضعيت و رسيدن به کاروان را از کرامت حضرت ولي الله اعظم و علمدار کربلا دانستند. من خيال مي‏کردم يک روز تمام نيست که از کاروان جدا شدم، اما آنان گفتند خير، دو روز است که مرا ترک کرده‏اند، و قرائن هم، صحت گفته‏شان را تصديق مي‏کرد. زير من در خاک عراق افتاده و از حرکت بازماندم ولي آنها را در نزديکيهاي همدان ملاقات کردم. از آن به بعد نيز، به جهت بهبودي من آهسته حرکت کرده، به نوبت مرا بر مرکوب خويش سوار نمودند و ديگر نگذاشتند يک قدم پياده راه بروم، تا اينکه مرا صحيح و سالم، در وطن تحويل پدر و مادرم دادند. و ماجراي شگفت فوق را نيز براي [ صفحه 490] بستگانم حکايت کردند. از آن پس نيز تاکنون، همواره در تمامي مشکلات بدون تکلف آن حضرت را به ياري طلبيده‏ام و خواهش مرا اجابت فرموده‏اند.