5. در روز چهار شنبه 31 / 5 / 75 به يک معلم مشهدي تلفن مي‏شود که فرزند سربازت در پادگاني در تهران بستري است. وي هر دو کليه‏اش را از دست داده و به حالت اغما در بستر افتاده است. تا از بين نرفته است، بيا و او را ببين! پدر، همان روز حرکت کرده، صبح پنجشنبه 1 / 6 / 75 به تهران وارد مي‏شود و پس از سرزدن به منزل يکي از دوستانش، بلافاصله به بيمارستان مراجعه مي‏کند و فرزندش را در حالت اغما مشاهده مي‏نمايد. گريان و نالان، به منزل دوستش برمي‏گردد. دوست او اظهار مي‏دارد که فردا صبح، هيئت انصارالعباس عليه‏السلام تهران در محل زيارت امامزاده صالح در صحن مطهر برنامه‏ي دعاي ندبه دارد. تاکنون خيلي از افراد به قمر بني‏هاشم ابوالفضل العباس عليه‏السلام متوسل شده، شفا گرفته‏اند، تو نيز شرکت کن. فردا صبح ايشان به محل برگزاري مراسم مي‏رود و با مشاهده‏ي پرچم سبز حضرت ابوالفضل العباس عليه‏السلام، اشک‏ريزان، از آقا مي‏خواهد که نااميدش نکند و فرزندش را شفا عنايت فرمايد. بعدازظهر همان روز به بيمارستان مراجعه مي‏کند و با کمال تعجب، فرزندش را سالم روي تخت نشسته مي‏بيند! وقتي او را در آغوش مي‏گيرد و از حالش جويا مي‏شود، [ صفحه 484] فرزند سربازش مي‏گويد: امروز صبح در حالي که متوجه هيچ چيزي نبودم، ناگهان نور سبزي درخشيدن گرفت. دو پرتو سبزرنگ از آسمان به طرف زمين کشيده شده و هر لحظه به من نزديک مي‏شد. وقتي نور کاملا نزديک گرديد، هر يک از دو پرتو با چيزي مانند خرما وارد بدن من شدند و هر يک از دو خرما در يک پهلوي من قرار گرفت. بلافاصله به هوش آمدم و ديدم که حالم بهتر شده و اکنون هيچ گونه احساس ناراحتي ندارم. هفته‏ي بعد از آن (جمعه 9 / 2 / 75) پدر و پسر، هر دو، به هيئت آمدند و پدر جريان واقعه را در پشت ميکروفون براي افراد هيئت تعريف کرد.