2. يکي از همکارانم نقل کرد: روز تاسوعا به بيمارستان بوعلي تهران رفتم تا براي مسئولين روضه بخوانم. ديدم جوانها يک پرچم سياه بالاي تخت خود زدهاند «آيس من الحياة و آنس بالموت»، و مثل شمع مشغول آب شدن هستند. در آن ميان، جواني مرا صدا زد و گفت: آقا، من هم جوانم، آرزو داشتم مثل همهي جوانها براي حضرت ابوالفضل العباس عليهالسلام عزاداري کنم...
تاسوعا و عاشورا گذشت، روز اربعين در بازار نوحه ميخواندم، جواني عجيب سينه ميزد، تا مرا ديد جلو آمد و گفت: آقا، مرا ميشناسي؟ گفتم: خير. گفت: يادتان هست روز تاسوعا، بالاي تخت من آمديد؟ شب که شما رفتيد، حضرت ابوالفضل العباس عليهالسلام آمد و به من فرمود: برخيز! گفتم: طاقت ندارم. گفت: از خدا شفاي تو را خواستم والحمدلله بهبود حاصل شد.
[ صفحه 473]
|