جناب آقاي شيخ محمدرضا خورشيدي چنين نقل ميکنند:
حاج آقا محمدحسين مهدوي شيراوي حفظه الله تعالي استاد معظم حقير، معلم قرآن و فرد روشنضميري است که حدود چهل سال جلسات دعاي کميل، دعاي ندبه و دعاي سمات او، مرکز تجمع عاشقان اهل بيت عليهمالسلام بوده و هست، که خداوند عالم به دست قمر بنيهاشم شفاي کامل به ايشان عطا فرمايد. جناب مهدوي، که از آموزگاران پرسابقهي شهرستان بابل است، چندين بار ماجراي زير را براي افراد مختلف نقل کرده و حقير نيز شنيدهام. ايشان ميفرمود:
روزي در حالي که از بازار عبور ميکردم يکي از آشنايان مرا صدا زد و به من گفت: پسر فلاني، که در کشور خارج مشغول تحصيل در دانشگاه بوده و اخيرا براي ديدار پدر و مادر و اقوام به ايران، و به شهر بابل آمده است، برايم تعريف کرد چند روز پيش به دهات اطراف بابل رفته و از نزديک شاهد وقوع کرامتي بوده که شرح آن از قرار زير است:
کارگري مشغول بريدن تنهي درخت بوده و درخت مزبور در لب پرتگاه عميقي قرار داشته است، به گونهاي که اگر شخصي در ته دره بود و کسي او را از لب آن پرتگاه نگاه ميکرد خيلي کوچک به نظر ميرسيد.
از قضا کارگر غفلت ميکند که خودش روي شاخهاي قرار دارد که مشغول بريدن آن ميباشد، لذا جدا شدن شاخه از درخت همان و سقوط کارگر به ته آن درهي عميق همان. تنها چيزي که از او به عنوان عکسالعمل مشاهده شد، اين بود که، در حال سقوط به دره، با زبان مازندراني صدا زد: يا اباالفضل اينجه ته کاره، يعني يا اباالفضل اينجا کار تو است! و عليالقاعده با توجه به اينکه فاصلهي لب پرتگاه با ته دره بسيار بود و به علاوه انسان در هنگام سقوط معمولا چندين معلق ميخورد تا به زمين ميرسد، با خود گفتيم که لابد حالا بايد بدن قطعهقطعهشدهي کارگر را از ته دره جمع کنيم. ولي وقتي از لب پرتگاه به پايين دره نگاه کرديم، با کمال تعجب ديديم که او روي پاي خود در ته دره ايستاده و به اطراف نگاه ميکند و گويي دنبال کسي با چيزي است!
به هر ترتيب طنابي آورده، يک سر آن را به داخل دره افکنديم و او طناب را به کمر
[ صفحه 463]
خود بست و ما او را به سمت بالا کشيديم. بعد از اينکه بالا آمد، ديديم پيوسته، حيرتزده و مرتب، به اطراف خود نگاه ميکند و ميگويد: آقا کو! آقا کو! آقا کو!
سؤال کرديم چه ميگويي و آقا چيست؟ گفت: زماني که متوجه سقوط خود به اعماق دره شدم، فهميدم فقط حضرت ابوالفضل العباس عليهالسلام ميتواند مرا نجات دهد. لذا آقا را صدا زدم و ديگر نفهميدم چه شد، فقط متوجه شدم که آقايي تشريف آوردند و به راحتي مرا گرفته، آرام در ته دره روي سنگ قرار دادند و بلافاصله ناپديد و غايب گرديدند.
حقير گويد: يا اباالفضل،
محزون و غمين و خستهام يا عباس
درياب که دلشکستهام يا عباس
اي دست بريدهات کليد هر قفل
پاي علمت نشستهام يا عباس
|