جناب آقاي احمد شاهپوري اراني، استاد دانشگاه آزاد اسلامي، مرقوم داشتهاند:
سال 1330 شمسي و ماه ذيحجه بود. مراسم بزرگ حج نزديک ميشد. در بين طلبههاي حوزهي علميهي نجف از قديم مرسوم بود که از نجف تا کربلا پياده به قصد زيارت دورهاي حرکت ميکردند. البته درخور ذکر است که اين زيارت به صورت گروهگروه انجام ميگرفت و مسير حرکت هم از کنار شط کوفه صورت ميگرفت، که هم سرسبز و هم داراي نخلستان و خانههاي مسکوني بود و از راه ماشينرو به علت شنزار بودن و نداشتن قهوهخانه و ساير امکانات، مسافرت فقط با ماشين آن هم در ميان شنزارها امکانپذير بود، آن زمان راه ميان نجف تا کربلا آسفالت نبود. خلاصه به ناچار کاروانها پياده ميبايست از کنار شط کوفه آن هم روزي 4 فرسخ راه ميرفتند و شب را اطراق نموده سپس به راه ادامه ميدادند.
در آن سال ما يک گروه از طلاب در معيت حضرت آيةالله شيخ آقابزرگ تهراني (ره) صاحبالذريعه از نجف عازم کربلا شديم. ايشان در آن زمان امام جماعت مسجد شيخ طوسي بود و اکثر علما و زهاد به ايشان اقتدا مينمودند. به هر حال همراهي با
[ صفحه 461]
ايشان، يک شانس بزرگ و سعادت غيرمترقبهاي براي ما بود. بالأخره شب عرفه به کربلاي معلي رسيديم و وارد يک مدرسهي علميه شديم.
اين حقير در بدو ورود به کربلا مريض شدم و علت مريضي هم پيادهروي در آفتاب و عرقچاشدن بود. باري، کمردردي شديد گرفته و قادر به حرکت نبودم. از آن طرف همهي همراهان در تدارک اعمال شب عرفه و غسل شب عرفه و زيارت مخصوص عرفه در حرم سيدالشهدا عليهالسلام برآمدند و از بنده غافل شده همه رفتند. اول شب بود. هواي کربلا صاف بود و ستارگان در آسمان ميدرخشيدند. من هم از درد به خود ميپيچيدم، که ناگهان چشمم به گنبد و بارگاه قمر بنيهاشم ابوالفضل العباس عليهالسلام افتاد. گرفتار درد شديد کمر، و به حالت غريب و تنها، بالاي پشتبام مدرسه روي آجرهاي داغ از درد ميناليدم، چشمم به حرم قمر بنيهاشم عليهالسلام افتاد، خيلي به زبان عاميانه و بدون تشريفات اشکم جاري شد و چند کلمه به زبان فارسي خطاب به حضرت عرض کردم:
آقا، سلام، من يک طلبهي غريب هستم که به قصد زيارت شما در شب عرفه، از نجف آمدهام، همهي رفقاي من به زيارت موفق شدند ولي من از فيوضات اين شب محرومم، اگر بنده را شفا داديد ممنونم و اگر امشب مرا شفا نداديد ديگر اسم شما را نخواهم آورد. چون هر کسي حاجتي دارد، ما وي را به در خانهي شما هدايت و سفارش ميکنيم، حال من به شما محتاجم.
خلاصه، يک لحظه نفهميدم خواب بودم يا بيدار، مثل اينکه کسي به من گفت چرا حرم نميروي، بلند شو به دوستانت ملحق شو! يکمرتبه به خود آمدم، بلند شدم، ديدم صحيح و سالم هستم، مثل اينکه اصلا مريض نبوده و کمردردي نداشتهام! وضو گرفتم، کتاب مفاتيحالجنان را برداشته و به حرم رفتم و مراسم شب عرفه و زيارت مخصوصهي امام حسين عليهالسلام را با ساير دعاها انجام دادم. در اثناي زيارت دوستانم را در حرم ديدم، گفتند: مگر تو مريض نبودي، حالت خوب نبود؟! گفتم: بهتر شدم و شفا گرفتم. اين بود کرامتي که خود از اين خانوادهي عصمت و طهارت سلام الله عليهم اجمعين مشاهده کردم.
[ صفحه 462]
|