استاد محترم، آقاي حاج اصغر سلطاني شاعر اهل بيت عصمت و طهارت عليهمالسلام در تاريخ 17 / 7 / 75 از کرج مرقوم داشتهاند:
سال 1354 همراه عدهاي از کرج با سازمان به مدت يک هفته به کربلاي معلي رفتيم. سه شب در کربلا مانديم و پس از آن ما را ما دستهجمعي به کاظمين بردند. قبل از اينکه به کاظمين برويم، چون طبع شاعري و مداحي داشتم، به لطف خدا توانستم برنامهي جالبي در حرم مطهر حضرت ابوالفضل عليهالسلام اجرا کنم که غوغايي به پا کرد. رئيس خدام آن وقت، که حاج سيد فضلالله آلطعمه بود، به من فرمود:
ما خدام با هم شور کردهايم که پرچم گنبد حضرت ابوالفضل عليهالسلام را که سالي يک بار عوض ميشود به حرم ندهيم. البته پرچم 8 متر طول دارد. شما شب جمعه بيا تا با تشريفات بدهيم. من که شب جمعه در کاظمين بودم، آنجا تصميم گرفتم قاچاقي همراه عدهاي عصر پنجشنبه از کاظمين به کربلا برويم و در پي اين تصميم، به هر نحوي که بود به کربلا رفتم. ضمن انجام زيارت و خواندن دعا در حرم، آقاي
[ صفحه 459]
آلطعمه گفت: رئيس تشريفات ما امشب به دعوت صدام (آن موقع رئيسجمهور عراق حسنالبکر بود و صدام مرد دوم حساب ميشد) به بغداد رفتند، شما فردا روز جمعه بياييد. ما هم چارهاي جز قبول نداشتيم. در همان موقع، که ساعت 12 شب بود، ديديم در حرم حضرت ابوالفضل عليهالسلام صداي نالهي زني با گريه خيلي بلند به گوش ميرسد. نزديک رفتيم ديديم دختربچهاي 8 - 7 ساله، زرد و نزار و لاغر، با پارچهاي سبز به حرم حضرت ابوالفضل عليهالسلام بسته شده است و مادرش به عربي ميگويد: اينجا خانهي اميد و خانهي دارالشفا است. دکترها بچهي مرا صريحا جواب کردهاند، اگر تو هم ما را جواب کني، چه فرقي بين تو و دکترهاي مادي است؟! خلاصه به زبان ساده و جدي ميگويم: يا شفا ميدهي و يا من هم بايد همين جا با بچهام بميرم. که ما هم از مشاهدهي سوز و گداز وي ناراحت شديم. نوحهاي خوانديم و دعا کرديم و شبانه به کاظمين رفتيم.
روز جمعه عصر به هر که گفتم: بياييد باز برويم کربلا براي پرچم، همه گفتند ما مورد پرسش مأموران قرار خواهيم گرفت. زيرا دولت آن وقت ايران مأموراني همراه زوار ميفرستاد. خلاصه به ياد حضرت ابوالفضل عليهالسلام براي گرفتن پرچم، تنهايي و قاچاقي به کربلا رفتم و داخل حرم حضرت امام حسين عليهالسلام شدم. پس از ورود ديدم صحن و حرم خلوت است. زيارت کردم و به حرم حضرت عباس عليهالسلام رفتم. در آنجا ديدم آن قدر ازدحام جمعيت در صحن و... هست که قابل وصف نيست. پرسيدم چه خبر شده؟ گفتند: ديشب دختر مردني را حضرت عباس عليهالسلام شفا داده و مادرش، که از قبايل بزرگ باديه است، رفته همراه قبيله و چندين گوسفند برگشته است و به شکرانهي شفاي دخترش به همه شام ميدهد و شادي ميکنند. من به وسيلهي آقاي آلطعمه خود را به مادر و فرزند ديشبي رساندم، ديدم دختر مردني ديشب، اکنون لباسي زيبا و سبز پوشيده و مادرش نيز لباسي ارغواني زيبا بر تن دارد. من از آقاي آلطعمه خواستم طريقهي شفا گرفتن دختر را از وي سؤال کند. او پرسيد دختر شروع به گريه کردن کرد و گفت:
يک ماه بودم، نه صحبت ميکردم و نه غذا ميخوردم، فقط به وسيلهي سرم زنده بودم. يک وقت ديدم دريچهاي باز شد و مردي زيبا همراه با جامي از شير به طرف من آمد
[ صفحه 460]
و فرمود: اين شير را بخور، خوب ميشوي به مادرت هم بگو در حرم من کسي نميميرد، اين قدر فرياد نزند. سپس به من گفت: بلند شو. و من ناخودآگاه برخاستم. پارچهي سبزي که به سرم بسته بود باز شد و آن بزرگوار نيز رفت. مادرم يکدفعه مرا چنين ديد ضجهاي زد و غش کرد. بالأخره مولايم عباس عليهالسلام نااميدم نکرد و من تا زنده هستم کنيز اين دربارم.
از شنيدن اين سخنان، ما نيز با صداي بلند گريه کرديم و سپس پرچم را به من دادند. به ايران که آمديم، دوستان به ديدارم آمدند و پرچم را با قيچي بريد و تکهتکه بردند و الآن يک متر و خردهاي در منزل ما از آن باقي مانده است. چه ميگويم، اين بزرگواران بالاتر از اينها را به مردم عنايت کردهاند، بر شکاکش لعنت باد.
|