آقاي حاج ابوالقاسم مغازه‏اي نقل کردند: من و پدرم با قطار (از ايستگاه بيشه) به طرف منزل حرکت کرديم. پدرم فرمود: ابوالقاسم، خوب است اين گونيها را پر از زغال کرده به منزل ببريم. از قطار پايين رفتيم و گونيها را زغال کرده داخل قطار آورديم. سپس به من فرمود: روي اين گونيها بنشين دارم با مأمورين قطار صحبت مي‏کنم. من روي گونيها نشستم و ايشان دو يا سه مرتبه مرا به اسم صدا زدند. قطار وارد تونل شد. پس از آنکه از تونل بيرون آمد ديدم پدرم در قطار نيست. من داد و فرياد به راه انداختم. قطار را متوقف کردند و مأمور قطار گفت: من به عقب برنمي‏گردم، زيرا شايد خداي بزرگ معجزه کرده و ايشان نمرده باشد. در اين صورت اگر من برگردم ايشان زير قطار مي‏ماند. همه‏ي افراد نظرشان اين بود که [ صفحه 446] ايشان زنده نمانده است. حرکت کرديم تا به ايستگاه بعدي رسيديم. از ايستگاه قارون به ايستگاه بيشه تلفنگرام کردند که وسيله‏اي بفرستيد جنازه‏ي علي‏اصغر مغازه‏اي را بياورد. در همين اثناء، يک دفعه ايشان وارد ايستگاه شدند! من از پدرم پرسيدند: چه طور شما زنده مانده‏ايد؟! در جواب گفت: من به سراغ شما مي‏آمدم که ناگهان از درب افتادم و در حال سقوط گفتم: يا الله، يا صاحب‏الزمان، يا اباالفضل العباس عليه‏السلام، به دادم برسيد. يک دفعه ديدم گويا کسي مرا گرفته به کناري گذاشت، و لذا مي‏بيني که زنده‏ام!