3. زماني، عصرها در صحن حضرت عباس عليهالسلام و صبحها در صحن مبارک امام حسين عليهالسلام منبر ميرفتم. کليددار حرم مطهر حضرت اباالفضل العباس عليهالسلام آقاي سيد حسن بود. بنده در منبر، زيارت حضرت اباالفضل العباس عليهالسلام را معني ميکردم. يک روز که از منبر پايين آمدم، سيدي که در صحن نماز ميخواند مرا صدا زد و گفت: امروز منبر شما را گوش ميدادم، ديدم دربارهي
[ صفحه 445]
عبارات زيارت حضرت ابوالفضل العباس عليهالسلام براي مردم توضيح ميدادي. اما من قصهاي را که خود شاهد آن بودهام براي شما ميگويم تا بالاي منبر براي مردم نقل کني، و آن قصه اين است:
چوبداري از اهالي اطراف کربلا، چند رأس گوسفند فروخت و پول آن را در همياني گذارد. خارج از کربلا، سارقين او را گرفته و پولها را به زور از وي ستاندند. چوبدار مزبور به کربلا برگشته، وارد صحن حضرت اباالفضل العباس عليهالسلام شد و خطاب به حضرت ابوالفضل العباس عليهالسلام گفت: يا بابالحوائج، هستي مرا از من گرفتند، من ملجأي جز تو ندارم.
مردم دنبال وي وارد حرم مطهر شدند. وي بعد از گريهي زياد، دست خويش را از پنجرهي ضريح داخل ضريح کرد و بعد از چند دقيقه گفت: اباالفضل، أشکرک!
پاکستانيها دورش را گرفتند و پرسيدند که در دست تو چيست؟ دستش را باز کرد، ديدند کف دستش از طلا و سکه پر است. هر سکهاي را به مبلغ هنگفتي از او خريدند. يک سکه در دستش باقي ماند، خواستند آن را هم بخرند، گفت: کربلا را هم از طلا پر کنيد، اين سکه کرم حضرت اباالفضل العباس عليهالسلام است، به شما نميدهم!
|