هنگامي که اميرمؤمنان علي بن ابيطالب عليهماالسلام از امالبنين عليهاالسلام خواستگاري کرد، به وي گفت: آيا ميل داري علي عليهالسلام شوهرت باشد؟ وي هر چند در ظاهر سکوت اختيار کرد، لکن شادماني تمام وجودش را فراگرفته بود، و دلش سخن ميگفت (و خشنودي او را از اين ازدواج اعلام ميکرد) آري چرا وي شادمان نباشد در حالي که در چشمان علي عليهالسلام حيا و در دستان او قدرت اسلام، در گامهاي او استواري و عدالت و در دل او نور هدايت محمدي قرار داشت چنانکه وي همنام بتول حضرت فاطمهي زهرا عليهاالسلام نيز بود.
امالبنين عليهاالسلام گفت: به خدا سوگند من براي حسن و حسين عليهماالسلام همچون مادر دلسوز خواهم بود. از اين رو با يک دنيا محبت، مهرباني و همدردي به خانهي عصمت قدم گذاشت. [1] .
همين دو دست کند حسين را علمداري
روايت است که چون رفت حضرت زهرا عليهاالسلام
از اين جهان فنا رو به عالم عقبي
ز بعد چند علي مير منصب لولاک
امام جن و بشر خسرونهم افلاک
نمود رو به عقيل اي يگانهي دوران
که اي عقيل وفادار اي برادر جان
بيا عقيل زماني به من تو ياري کن
زني براي من از مهر خواستگاري کن
زني که چند علامت از او بود پيدا
رفع جاه و ملک مقدم و نکو سيما
بلند قد و قوي تن درشت انگشتان
فصيح سينه و گردن فراز و در دندان
[ صفحه 56]
لبش چه غنچه مسلسل سخن بود نيکو
رخش چه لاله و چشمش سيه کمان ابرو
عقيل گفت اينها صفات مردان است
چنين صفات زنان را کمال نقصان است
علي بگفت که اين راز را نميداني
چرا که بيخبر از رازهاي پنهاني
عقيل گفت از آن زن چه دلپذير آيد
علي بگفت که فرزند او دلير آيد
به سوي واديهها شد عقيل از آن فرمان
بديد همچو زني در بنيکلاب عيان
به خواستگاريش آمد عقيل خوشمنظر
به عقد شاه ولايت بر آمد آن دختر
عقيل بست همي عقد و مهر و مه با هم
دوباره گشت جهان رشک گلستان ارم
به يوسف ازلي چرخ برقرار آمد
شب وصال زليخا به روزگار آمد
چه گشت از دل شب تا طلوع صبح عيان
ز چاک پيرهنش قرص ماه شده رخشان
به روي دامن امالبنين چو پيدا شد
نگر که ماه بنيهاشم هويدا شد
براي ديدن آن طفل شاه خيبرکن
درون حجرهي امالبنين شدش مسکن
چه ديد روي همان طفل آن شه مردان
همي گرفت ز گهوارهاش همچون جان
[ صفحه 57]
براي اسم علي خسرو سپهر اساس
نمود نام گرامش حضرت عباس
گهي نگاه به چشم و گهي به ابرويش
گهي به گريه بوسيد هر دو بازويش
از اين معامله شد تنگ قلب امالبنين
روانه کرد سرشک از مژه به روي زمين
بگفت اي شه لولاک اي امير عرب
از اين قضيه شده روزگار من چون شب
به دست طفل من اي شه مگر بود عيبي
کزين دو دست شما را بود شک و ريبي
علي بگفت به آن بانوي حميده سير
شوي تو واقف از اين دستها زني بر سر
ز بعد قتل من از کينه کوفيان دغا
طلب کنند حسين مرا به کرب و بلا
همين دو دست حسين را کند علمداري
کند براي حسين من از وفا ياري
همين دو دست کشد مشک آب را بر دوش
کز اين دو دست فتد آب و کودکان به خروش
همين دو دست نه تنها فتد ز پيکر او
جدا ز خنجر بيداد ميشود سر او
همين دو دست به مشکين زار غمپرور
شود شفيع محشر به حق باب و پدر [2] .
[ صفحه 58]
|