آقاي عبدالرزاق پيري، عضو هيئت متوسلين به قمر بنيهاشم حضرت ابوالفضل عليهالسلام، در نامهاي به تاريخ 28 / 11 / 76 در قم مرقوم داشتهاند:
محضر مبارک حجةالاسلام و المسلمين جناب آقاي شيخ علي رباني خلخالي دامت برکاته، سلامعليکم. بدين وسيله نمونهاي از معجزات و کرامات حضرت ابوالفضل العباس عليهالسلام را که بسيار بااهميت و بزرگ ميباشد، به طور خلاصه
[ صفحه 419]
و پس از يک مقدمهي کوتاه، ذيلا به نظر مبارک ميرساند:
اين جانب عبدالرزاق پيري در حدود 12 سال سن داشتم که مادر خدا بيامرزم را از دست دادم. آن سالها، در روستاي غلام ويس - از توابع شهرستان زنجان - زندگي ميکرديم. از همان سال بود که هيئت متوسلين به قمر بنيهاشم ابوالفضل العباس عليهالسلام تأسيس و بنيانگذاري شد (سال 1350) و بنده، که بنابر عهد و نذر مادرم اسمم را در اين هيئت نوشته بودم، موفق شدم با هيئت مزبور به زيارت ثامنالحجج آقا امام رضا عليهالسلام بروم. چندي بعد، به اتفاق برادرم مجددا به مشهد مقدس رفته و مراسم اربعين حسيني عليهالسلام را در آن ديار پاک برگزار کرديم و پس از آنکه الحمدلله موفق به عزاداري شديم، به شهر مقدس قم آمديم و تصميم گرفتيم که در همين شهر مقدس، در جوار بارگاه بيبي حضرت معصومه سلام الله عليها ساکن شويم و به زندگي ادامه دهيم. خوشبختانه از آن زمان تاکنون، الحمدلله هر ساله در اربعين سالار شهيدان آقا اباعبدالله الحسين عليهالسلام به عنوان نذر و عهد و پابوسي آقا امام رضا عليهالسلام به مشهد مقدس مشرف ميشويم و به ياري خدا و عنايت ائمهي اطهار، به خصوص نظر لطف آقا امام رضا عليهالسلام، به اين امر توجه و اهتمام کامل داريم. با اين توضيح مقدماتي، حال به کرامتي از آقا بابالحوائج حضرت ابوالفضل العباس عليهالسلام توجه کنيد:
در تاريخ 13 / 8 / 76 مطابق با روز شنبه 3 رجبالمرجب مصادف با شهادت حضرت امام علي النقي عليهالسلام، همراه برادر کوچکترم (علي حسين پيري) در مکان مقدس حسينيهي حضرت ابوالفضل العباس عليهالسلام مشغول مرمت و بازسازي ساختمان حسينيه بوديم و در طبقهي سوم کار ميکرديم. فرزند حدودا پنج سالهام نيز که نامش را در بدو تولد به ياد آقا ابوالفضل عليهالسلام، ابوالفضل نهادهايم، در کنار بنده مشغول بازي بود، که ناگهان از ديد ما پنهان شد. هر چه او را صدا زدم جوابي نشنيدم، و لذا سخت نگران شدم، چون از طبقهي سوم تا سطح زمين مسير طولاني بود و بچهي کوچک به اين سرعت نميتوانست آن مسير را طي کند. سريعا آمدم که از ايشان باخبر شوم و تذکر بدهم که مواظب باشد، که ناگهان در مسير سرويس پله، پسرم ابوالفضل را ديدم که به صورت معلق در حال سقوط به طبقهي همکف حسينيه ميباشد. هر چه تلاش کردم که
[ صفحه 420]
به سرعت از پلهها خودم را به ايشان برسانم موفق نشدم. زماني که به آخرين پلهي طبقهي همکف نزديک ميشدم، يک لحظه به نظرم آمد که ميتوانم ايشان را همين الان بگيرم و نگذارم که که به زيرزمين حسينيه پرتاب شود، ولي با وجود آنکه همهي تلاش خودم را به کار بستم موفق به نجات او نشدم و پسرم در يک گردش که از پاگرد همکف انجام شد، در حال بيهوشي کامل، مانند يک توپ فوتبال چرخيد و به سرعت با سر و صورت به زيرزمين پرتاب شد. در همين حين بياختيار فرياد «يا ابوالفضل العباس، يا قمر بنيهاشم عليهالسلام!» از جگر برکشيدم و در حالي از اندوه آن صحنهي دلخراش، قدرت حرکت از زبان و پاهايم سلب شده بود، فکرم معطوف اين مسئله گرديد که ايشان ديگر زنده نميماند و در همين جا تمام ميکند. لذا با چشمي گريان و دلي خالي از اميد، خود را به بالاي سر ايشان رساندم و همزمان، برادرم نيز به من ملحق شد. وضع به گونهاي بود که با خودم ميگفتم: اگر اين بچه حتي زنده هم بماند ديگر سالم نخواهد بود و عيبدار ميشود. ديگر معطل نشديم و به سرعت کودک را با سر و روي خونين و در حالت بيهوشي کامل برداشته، روي موتور سيکلت گذاشتم! گفتني است که در همين حين، زماني که دستم را به روي پيشاني او گذاشتم، احساس کردم سر وي تماما خالي شده و نرم و خرد ميباشد.
باري، بلافاصله با موتور سيکلت ايشان را سريع به بيمارستان رسانديم، اما برخلاف انتظار، حدود چند قدمي به بيمارستان نمانده بود که ديدم فرزندم ابوالفضل شروع به گريه نمود و از بنده سؤال کرد که چه شد، بابا؟ کجا ميرويم؟ بعد از مراجعه به اورژانس بيمارستان از چند ناحيهي بدن او، از جمله سر و گردن و مهرههاي کمر و پاها، راديوگرافي شد و زماني که نتيجهي آزمايشات به دکتر بيمارستان ارائه شد، دکتر اظهار داشت که آزمايشات تماما حاکي از سلامت کودک است و هيچ گونه نقص و عيبي و شکستگي در جسم و بدن ايشان نمايان نيست! در عين حال پزشک با توضيح علائم خطر، که تا بعد از گذشت 24 ساعت از وقوع حادثه احتمال بروز آن ميرود، به ما توصيه نمود که چنانچه علائم استفراغ و تهوع و سرگيجه و غيره... در فرزندتان بروز کرد سريعا وي را به بيمارستان منتقل نماييد.
[ صفحه 421]
از بيمارستان، به منزل آمديم. اهل منزل بسيار دلنگران و همگي گريان بودند. ايشان را در بستر خواباندم. غالب همسايهها و فاميلها در خانهي ما جمع شده بودند و موقعي که بنده حادثه را شرح ميدادم، همه با تعجب و حيرتزده نگاه ميکردند و از تعجب، دست در دهان داشتند. همگي يک سخن را تکرار ميکردند و آن اينکه اين حادثه يک معجزه و کرامت است؛ هيچ گاه کسي با سقوط از آن ساختمان مرتفع، آن هم پس از ضربات متعدد، زنده نميماند. سپس همگي زبان به نصيحت فرزندم گشودند که: چرا به حسينيه رفتي؟ چرا افتادي؟ چگونه افتادي؟ ديگر به حسينيه نرويها، جايي که بنايي است براي تو خطرناک است و...، که ناگهان در همين لحظه عکسالعملي که واقعا از اين بچه انتظار نميرفت و حکم معجزهي ديگري داشت، صورت گرفت: يک دفعه ايشان (ابوالفضل) از جا برخاست و با وجودي که 5 سال بيشتر نداشت تمامي بدنش نيز با ضربات وارده شديدا خرد و خسته بود، بياختيار و دور از باور صدا زد: يا حسين، يا حسين، يا ابوالفضل العباس عليهالسلام! و دستش را بر سينه کوبيد و گفت: به شماها ربطي ندارد که من به حسينيه ميروم! بله ميروم! من دوست دارم حسينيه بروم! و بعد شروع به گريه نمود و بنده او را در آغوش گرفته، با مهر و عطوفت پدري دلداريش دادم. اين يک نمونه از معجزات و کرامات آن بزرگوار بود که شرح دادم.
ساقي تشنهلبان، بابالحوائج، که بود
روضهي مشهد او غيرت جنابت نعيم
که سقايت بود آن چشمهي رحمت که ز فيض
رشحهي اوست يکي زمزم و ديگر تسنيم
ساخت روضهي او کعبهي ارباب نياز
پايهي بقعه او پايگه رکن حطيم
هر که در سايهي لطف و کرمش جاي گرفت
ايمن از هول قيامت بود و نار جحيم
[ صفحه 422]
|