کرامت زير را يکي از دوستان مرقوم داشته است: جناب حجةالاسلام آقاي خلخالي - دام‏عزه - از اين جانب محمدعلي فرزند حسين، ساکن کربلا، خواسته‏اند برخي از کرامتهايي را که از پيشگاه حضرت ابوالفضل العباس عليه‏السلام بروز و ظهور يافته نقل کنم. در امتثال فرمان ايشان، حقير از ميان آن کرامات که تعدادشان بيشمار و زياد است، فقط يکي را که براي خودم اتفاق افتاده، ذکر مي‏کنم. حادثه‏اي که ذيلا مي‏خوانيد مربوط به سال 1386 هجري قمري، برابر با سال 1345 هجري شمسي، مي‏شود: [ صفحه 413] يکي از فرزندانم به نام محسن از حين ولادت ناخوش‏احوال بود. براي معالجه‏ي او به مدت دو ماه، به دکترهاي متعدد مراجعه کرده، داروهاي فراوان به او داديم، ولي هيچ تأثير نکرد، بلکه روزبه‏روز حالش سخت‏تر و اندام او لاغرتر شد. تا اينکه بعدازظهر يک روز، مرحوم پدرم به دکان آمد و با ملايمت فرمود: دکان را بسته و به منزل برويم. من با تعجب به او گفتم: هنوز تا مغرب وقت بسيار است، چرا عجله مي‏کنيد؟ نهايتا با اصرار ايشان دکان را تعطيل کرده و با هم به منزل رفتيم. در بين راه، مرحوم پدرم با نرمي و ملايمت، صحبتهاي آرام‏بخش و حساب‏شده‏اي را شروع کردند که احساس کردم شايد قرار است حادثه‏ي ناگواري براي فرزندم روي دهد که ايشان چنين مثلهايي را براي تسلي خاطر من ذکر مي‏کنند - روحش شاد-. به منزل که رسيديم، من وارد اتاق شدم و منظره‏ي دلخراشي را مشاهده نمودم: فرزندم محسن رو به قبله قرار داشت، يک جلد کلام‏الله مجيد بالاي سر او ديده مي‏شد، و مادر و مادربزرگ و عمه‏هاي او همه گريان بودند. من که قبل از او فرزند ديگري را در سن يک سالگي به نام حسن از دست داده بودم و هنوز داغ وي دلم را مي‏سوزاند، از مشاهده‏ي اين صحنه سخت پريشان شدم و ناگهان بي‏اختيار از منزل بيرون رفته، با شتاب و عجله و با دلي شکسته و چشمي گريان به بارگاه مقدس و ملکوتي باب‏الحوائج حضرت ابوالفضل العباس عليه‏السلام، ملتجي شدم و در حالي که دستها را به ضريح منور آن حضرت گره زده بودم، ملتمسا به ايشان عرض کردم: «يا وجيها عند الله اشفع لي عند الله في شفاء ولدي، يا باب‏الحوائج يا اباالفضل و الکرم و الجود لا تردني خائبا يا سيدي!». پس از آن نيز مرتبا خواهشم را تکرار کرده، در حرم آن حضرت بي‏نظم و ديوانه‏وار به اين سو و آن سو حرکت مي‏کردم. کمتر از نيم ساعت اين صحنه ادامه داشت، سپس از حرم بيرون آمدم و به طرف منزل روانه شدم. نزديک منزل بود که با برادرم روبرو شدم. مرا که ديد گفت: برادر کجا بودي؟! گفتم: به حرم ابوالفضل العباس عليه‏السلام رفته بودم. وي با رويي گشاده لبي خندان به من گفت: بشارت باد تو را که فرزندت خوب شده و کسالت و مريضي او برطرف گشته است و جاي هيچ نگراني و اضطرابي نيست! [ صفحه 414] من که پسرم را با آن حال سخت، يعني در حالت مردن، ديده بودم، فکر کردم که برادرم اين سخنان را براي تسلاي خاطر من مي‏گويد! ولي همين که وارد منزل شدم، پدرم مرا به آغوش خود گرفته و گفت: پسرم کجا بودي؟! گفتم: حرم اباالفضل العباس عليه‏السلام. گفت: هنيئا لک که شفاي پسرت را از حضرت گرفتي! سپس مرا بوسيد و به اتفاق يکديگر وارد اتاقي که فرزندم در آن بود شديم. مادربزرگ بچه نيز با رويي گشاده و خندان رو به من کرده گفت: پسرم، ديگر هيچ شک و ترديدي به خود راه نده، که کسالت فرزندم مرتفع شده و در حال حاضر به خواب رفته است. وقتي نزديک فرزندم رفتم و به صورت او نگريستم، ديدم رنگ رخسارش که چندي پيش به زردي زردچوبه شباهت داشت، اينک همچون گل محمدي، رنگ ارغواني يافته است. از مادرش جوياي حال وي شدم، گفت: بعد از اينکه از اينجا رفتيد، دقايقي نگذشت که ناگهان ديدم فرزندم نفسي عميق کشيده، چشمهايش را باز کرد و با تبسم به ما نگريست. وقتي که حالش را رو به بهبود ديدم، به او شير دادم او با شکم سير به خواب رفت. من که با اشک شوق به فرزندم خيره شده بودم، با خود گفتم: يا للعجب! اين است معني کرامت، و اين است مقام باب‏الحوائج ابوالفضل العباس عليه‏السلام! چنين است عطاي حضرتش و چنان است مقام والاي او سلام الله عليه! باري، همگي با خوشحالي بسيار، خداوند متعال را سپاس گزارديم و پس از آن نيز، هر روز که مي‏گذشت فرزندم صحيحتر و سالمتر مي‏شد تا اينکه کسالت او کلا برطرف گشت، و الحمد لله رب العالمين، والسلام. [1] .

[1] اين کرامت را آقاي حاج محمدعلي کربلايي، براي دوست ارجمندم آقاي حسين شيخ حائري نقل کرده و ايشان به قلم خود براي اين جانب فرستاده است و بدين وسيله از مخلص خاندان عصمت و طهارت عليهم‏السلام تشکر مي‏شود.