جناب حجةالاسلام و المسلمين آقاي حاج شيخ احمد خدايي زنجاني مرقوم داشتهاند:
در يکي از روزهاي بلند تابستان (ظاهرا سال 1332 ش بود) چند نفر ژاندارم وارد روستاي ما شدند و به طرف خانهي کدخداي ده که يک نفر مهاجر روس بود، رفتند. تا چشم اهالي ده به ژاندارمها افتاد، صداي گريه و شيون از بيشتر خانهها بلند شد، مخصوصا آنها که پسر جوان در سن سربازي داشتند، ميدانستند که اين ژاندارمها براي سربازگيري و خالي کردن جيب مردم زحمتکش و تهيدست آمدهاند.
طولي نکشيد که جارچي ده، با صداي بلند و رعبانگيز خود جريان را به اهالي خبر داد و از آنها خواست هر چه زودتر جوانها را بفرستند براي خدمت به وطن و افزود: هر کس فرار کند و يا پنهان شود، چنين و چنان خواهد شد.
از آن طرف دلالهاي کدخدا وارد عمل شدند و کساني را که ميدانستند ميشود با آنها معامله کرد، يافته از هر کدامشان به تناسب وضع ماليشان مبلغي پول يا گوسفند و قوچ گرفتند و اعزام فرزندانشان را براي مدتي به عقب انداختند يا احيانا براي آنها معافي درست کردند.
يکي از برادران من هم در سن سربازي بود، و شايد چند سال هم از زمان سربازي وي گذشته و در هر حال بايد اعزام ميشد. مرحوم پدرم چون اهل رشوه و بند و بست نبود، همان شب که فرداي آن بايد سربازها به پاسگاه باسمنج تبريز اعزام ميشدند، به برادرم گفت:
فرزندم، من نه اهل رشوه هستم و نه چنين پولهايي دارم. برو به امان خدا؛ يا اعزام ميشوي و يا برميگردي.
صبح فردا برادرم، در ميان گريه و زاري افراد خانواده مخصوصا مرحوم مادرم و ديگر افراد فاميل، عازم پاسگاه شد. درست يادم نيست عصر همان روز بود يا فرداي آن روز، افرادي که اعزام نشده بودند از باسمنج برگشتند و برادر من در ميان آنها نبود، معلوم بود که اعزام شده است. هنگام نماز مغرب بود که مادرم متوجه شد پسرش را به سربازي بردهاند. با شنيدن اين خبر مادرم چه کرد يادم نيست، ولي اين صحنه را هرگز فراموش نميکنم:
بعد از نماز همان طور که رو به قبله نشسته بود، هر دو دستش را در حالي که
[ صفحه 410]
گوشههاي چادر نماز را گرفته بود به طرف قبله دراز کرد و با سوز دل، نيت پاک، و اعتماد کامل گفت:
يا اباالفضل العباس عليهالسلام آن دستهاي بلند قلم شدهات را دراز کن و بچهي مرا برگردان!
اين جمله را گفت و شروع به گريستن کرد. وي چندين بار اين جمله را تکرار کرد و گفت: يا اباالفضل عليهالسلام، من بچهام را از تو ميخواهم. تقريبا سه روز طول کشيد و مادرم در اين سه روز، خورد و خوراکش فقط گريه بود. دائما اين جمله را با خودش زمزمه ميکرد و ظاهرا براي حضرت ابوالفضل العباس عليهالسلام نذري هم کرده بود.
بعد از سه روز، شب بود که يک دفعه در مقابل چشمان بهتزدهي همهي ما، ديديم برادرم وارد شد! مادرم که از خوشحالي گريه ميکرد، گفت: ديديد بچهام را از حضرت اباالفضل عليهالسلام گرفتم و حضرت بچهام را از دست ظالمها نجات داد؟!
از برادرم پرسيدم: چرا برگشتي و چطور شد که آمدي؟ گفت:
ما را به پادگان آموزشي اروميه بردند. بعد از مقدمات، لباس پوشيدم و به ميدان آموزش رفتيم. افسري آمد همهي ما را به خط کرد و شروع کرد به سرشماري. وقتي که سرشماري به پايان رسيد، گفت:
يک نفر زياد است.
بعد همان طور که قدم ميزد، افراد را از نظر ميگذراند، تا رسيد به من، دستش را روي شانهي من گذاشت و گفت: بيا بيرون! من از صف جدا شدم. بعد مرا به دفترش احضار کرد و دستور داد پروندهام را آوردند. نامهاي نوشت و به من داد و يک برگهي آن را هم روي پرونده گذاشت و گفت:
تو براي هميشه معافي. اين هم معافيت تو، برو به سلامت!
افرادي که با مشکلات معافيت سربازي آشنا هستند (مخصوصا افرادي که لباس پوشيده و زير پرچم هستند) ميدانند اين جريان - که بدون پارتي و پارتيبازي صورت گرفت - به معجزه بيشتر شباهت دارد تا به يک جريان عادي.
[ صفحه 411]
آري، پارتي اين جوان، آن نالههاي مادر پاکنهاد و پاکنيت، و کرامت بابالمراد و بابالحوائج عليهالسلام، پرچمدار دشت نينوا و ملجأ و پناه درماندگان و مضطرين، حضرت ابوالفضل العباس عليهالسلام، بود.
|