سيد جليل، سيد علي يا سيد مهدي دزفولي، حکايت زير را در حضور آيةالله العظمي آقاي خويي براي مرحوم آيةالله العظمي قمي نقل کرد:
يک روز در حرم مطهر حضرت اميرالمؤمنين عليهالسلام در بالاي سر نشسته بودم، که ديدم جمعي از اعراب بدون اذن دخول وارد حرم شده در پيش روي ضريح صف کشيدند. سپس دستهاي ديگر از اعراب نيز بدون اذن دخول وارد شده در پهلوي
[ صفحه 406]
اعراب اول ايستادند. دستهي دوم را يک زن همراهي ميکرد، که داخل حرم نشد،بلکه بين دو در ايستاد و دست به در زد و عرض کرد:بريني يا اميرالمؤمنين. يعني مرا تبرئه فرما اي اميرالمؤمنين.
من تا آن هيئت را ديدم فهميدم قضيهاي است، آمدم نزد ايشان که ببينم صورت واقع چه ميشود. پس از اتمام سخنان آن زن، يکي از افراد دستهي دوم رو به جواني از دستهي اول نموده و گفت: بگو به حق علي بن ابيطالب من خبري از قضيه ندارم. آن جوان پيش آمد و اشاره به قبر مطهر در داخل ضريح نمود و گفت: به حق علي بن ابيطالب عليهالسلام... اما هنوز کلامش تمام نشده بود که از جاي خود به هوا بلند شد، تا جايي که به محاذي کنگرههاي ضريح رسيد و سپس از آنجا با پشت شديدا بر زمين خورد، به گونهاي که استخوانهاي بدنش خرد گرديد و فورا به حالت احتضار رسيد. همراهانش او را برداشته از حرم بيرون بردند و چون به داخل صحن رسيدند جوان جان به جانآفرين تسليم نمود.
با حدوث اين کرامت، غريو فرياد از حضار بلند شد. واقعه را پرسيدم، گفتند: جواني که هلاک شد شوهر اين زن بود، که چندي پيش او را اذيت ميکند، آن زن قهر ميکند و به خانهي پدرش ميرود. مدتي از اين مطلب ميگذرد، يک روز شوهرش در صحراي خلوت او را ميبيند و از او تقاضاي تمکين ميکند، او مضايقه مينمايد به عذر اينکه ميترسم حملي رخ دهد و اسباب فضيحت فراهم گردد. جوان به او قول ميدهد و برايش قسم ميخورد که همان شب کسي را ميفرستد که درخواست آشتي و مراجعت به خانهي او را نمايد. در عرب رسم بود که اگر کساني به عنوان شفاعت و خواهش صلح ميآمدند، خواهش آنها را رد نميکردند. لذا آن زن هم مطمئن ميشود و خود را در اختيار او قرار ميدهد و اتفاقا حمل برميدارد. آن مرد زماني که به مقصود خود ميرسد، ديگر اعتنا نميکند و کسي را عقب زن نميفرستد.
مدتي ميگذرد و آثار حمل در زن ظاهر ميشود، پدرش ميپرسد: اين چيست که در تو مشاهده ميشود؟ و او قضيه را ميگويد. پدرش جواب ميدهد که اين ادعا را نميشود پذيرفت، مگر آنکه شوهرت اقرار کند. نزد شوهر ميروند و از او ماجرا ميپرسند، اما او انکار ميکند!
[ صفحه 407]
پدر به دختر ميگويد: من چارهاي جز کشتن تو ندارم، اگر راست ميگويي گناه اين قتل به گردن شوهرت خواهد بود. وقتي زن ميفهمد که مصمم به قتل او هستند، ميگويد پس دست کم او را قسم بدهيد، اگر قسم خورد من براي کشته شدن حاضرم. آن مرد و زن از عشائر بين نجف و کربلا هستند و منزلشان در چهارفرسخي نجف و هشتفرسخي کربلا واقع است. دستهاي از طائفهي مرد و دستهاي از طائفهي زن جمع ميشوند و به قصد رفتن به کربلا و حضور در حرم حضرت اباالفضل العباس عليهالسلام در کربلا و قسمخوردن در کنار مرقد آن جناب، از منزل بيرون ميآيند. چون مختصري از راه را طي ميکنند، چشم زن به گنبد مطهر حضرت اميرالمؤمنين علي بن ابيطالب عليهالسلام ميافتد و به ايشان ميگويد: اميرالمؤمنين علي بن ابيطالب عليهالسلام، پدر ابوالفضل العباس عليهالسلام است؛ زحمت خود را کم کنيد و به نجف برويد.
در اجابت درخواست زن، آنان به نجف آمدند و عمل را تا بدينجا که مشاهده نمودي انجام دادند.
|