آقاي مهدي حسيني، از ارادتمندان اهل بيت عصمت و طهارت (سلام الله عليهم اجمعين) مرقوم داشتهاند:
حدودا 32 سال قبل بود و من (مهدي حسيني) 7 ساله بودم. آن زمان در کربلا ميزيستيم. بعدازظهر يک روز، خواب بودم که مادرم مرا صدا زد: مهدي از خواب پاشو! وقتي از خواب بيدار شدم، ديدم هر دو پايم بيحس و بيحرکت است.
گفتم: مادر نميتوانم راه بروم. مادرم با تعجب گفت: چي؟! نميتواني راه بروي؟! و دويد و مرا کول کرد و نزد دکتر برد.
آقاي دکتر پس از معاينه گفت: هر دو پاي فرزندت فلج شده است و بايد فورا وي را به بغداد برساني. مادرم نزد دکتري ديگر برد و او هم همان حرف دکتر اولي را زد.
مادرم بلافاصله، با چشم گريان و اشکريزان، مرا خدمت آقا قمر بنيهاشم اباالفضل العباس عليهالسلام برده به ضريح مقدس چسبانيد و دخيل کرد. در ضمن توسل و گريه و زاري مادر، من به خواب رفتم. در خواب، احساس کردم در باغي هستم و آقايي نوراني به طرف من ميآيد. زماني که به من رسيد، گفت: چرا مادرت اين قدر بيتابي و گريه ميکند؟ گفتم: آقا، گريهي مادرم براي اين است که پاهاي من فلج شده است.
گفت: پاشو نگذار مادرت بيش از اين گريه کند، پاهاي تو عيبي ندارد.
گفتم: آقا، نميتوانم روي پاهايم بايستم.
آقا دستم را گرفت. قابل توجه اين است که، اين کلماتي که من به آقا ميگفتم مردم نيز ميشنيدند. وقتي روي پاهايم ايستادم، مردم در حالي که هلهله ميکردند لباسهايم را پارهپاره کردند و مادرم ناگزير مرا در چادر خود پيچيد. سپس از حرم مطهر
[ صفحه 404]
خارج شديم و او يک دست لباس نو برايم خريد و به تنم کرد و مرا نزد دکتر اولي و دومي برد و هر دو دکتر در حالي که سخت حيرتزده بودند، به معجزهي آقا قمر بنيهاشم عليهالسلام اذعان کردند و هر کدام انعام قابل توجهي به من دادند. اين را هم اضافه کنم که من آخرين و تنها فرزند پسر خانوادهام بوده و هستم.
السلام عليک يا اباالفضل العباس و رحمة الله و برکاته.
اين سخنش بود به چشمان تر
يا ولدي! زود بيا! زودتر
اي چمن عارض تو، دلگشا
دست تواناي تو، مشکلگشا
حضرت عباس و، ابوفاضلي
مظهر غيرت، يل دريادلي
اي اثر سجده به پيشانيت
مه، خجل از طلعت نورانيت
کوکب دلخواه بنيهاشمي
مهر زمين، ماه بنيهاشمي
شمع وفا، نور دو چشم علي
بحر خروشندهي خشم علي
زادهي آزاده امالبنين
وه ز چنان مادر و شبلي چنين
زادهي خود خوانده تو را هم، بتول
اي تو برادر به دو سبط رسول
مهر و وفا، خوشهيي از خرمنت
صدق و صفا، گوشهيي از دامنت
کيست همانند تو در روزگار؟
کش [1] سه امام آمده آموزگار
بهر سقايت چو تو مقبل شدي
ساقي خاص حرم دل شدي
دست علي، خود به دو بازوي توست
چشم غزالان حرم، سوي توست
اي دل عالم ز عزايت، کباب
رفته به دريا و ننوشيده آب
آمدي از دجله برون با شتاب
سر به کف و پاي جدل، در رکاب
گرچه ز تيغ،اي ز مي عشق مست
قطع شد از پيکر تو، هر دو دست
گرچه شد اي گوهر دين را صدف
ديدهي تو، ناوک کين را هدف
تا به برت، بهر حرم آب بود
در دلت اميد و به تن، تاب بود
آه که از کينهي اهل عذاب
شد هدف تير بلا، مشک آب
[ صفحه 405]
رشتهي اميد تو از هم گسيخت
آب روان، خون شد و بر خاک ريخت
گشت نگون قامت تو با علم
ماند به ره، ديدهي اهل حرم
آنکه پناه همه عالم بدي
پشت و پناهش، به تو محکم بدي
چون عرق مرگ به رويت نشست
گفت که: از داغ تو پشتم شکست
اي ادبت، حلقه به گوش ملک
پايهي قدر تو، به دوش فلک
بر پسر فاطمه، در هيچ باب
وه که نکردي تو، برادر خطاب
تا به شهادت، که ز طوفان کين
شد قد رعناي تو نقش زمين
ديدي، با ديدهي حقبين خويش
فاطمه را، بر سر بالين خويش
اين سخنش بود به چشمان تر
يا ولدي! زود بيا، زودتر!
ناله زدي زين جهت از روي خاک!
اي پسر فاطمه! ادرک اخاک! [2] .
اي شده در کربوبلا، نااميد
بر تو بود خلق خدا را، اميد
قبلهي حاجاتي و، دست خدا
ما همه درديم و تو ما را، دوا
هيچ کس از لطف تو محروم نيست
آنکه شد از لطف تو نوميد، کيست؟
رحمتي اي دست خدا را، [3] تو دست
پشت (مؤيد)، ز معاصي [4] شکست
لطف نما، صدق و صفايش بده
تذکرهي کربوبلايش بده [5] .
|