جناب حجةالاسلام، خطيب فرزانه، آقاي حاج سيد حسين معتمدي کاشاني گفتند: نعمت‏الله واشهري قمصري از فرزندش محسن نقل کرد که: اواخر خدمت سربازي، مرا به ايستگاه قطار تهران آورده بودند. حضور من در ايستگاه راه‏آهن مصادف با زماني بود که اسراي عراقي و زخميها را با قطار مي‏آوردند. در آنجا يک اسير عراقي را از قطار خارج کردند که رشته‏ي سبزي بر بازويش بسته بود. با او مصاحبه کردند و ضمن مصاحبه از او پرسيدند: شما رشته‏ي سبزي به بازويت بسته‏اي، آيا سيدي؟ گفت: نه، و توضيح داد: چند روز قبل از آنکه ما را به جبهه ببرند تا به دستور صدام عليه ايرانيها جنگ بکنيم، مادرم مرا به حرم مطهر حضرت ابوالفضل العباس عليه‏السلام برد و يک رشته‏ي سبزرنگ را از يکي از خدام حرم گرفته، يک سر آن را به بازوي من بست و سر ديگرش را به ضريح مطهر حضرت ابوالفضل العباس قمر بني‏هاشم عليه‏السلام گره زد و شروع کرد به گريستن. در حين گريه حضرت را قسم داد و گفت: اين بچه‏ام را مي‏خواهند به جبهه ببرند، من از زخمي شدن و اسير شدن او حرفي ندارم، اما نمي‏خواهم کشته شود. يا ابوالفضل، شما يک نظري بفرماييد، هر چه به سر بچه‏ي من بيايد مسئله‏اي نيست، ولي [ صفحه 388] کشته نشود و دوباره به سوي من برگردد. سپس به من گفت رشته را از بازويت باز نکن که من از حضرت عباس عليه‏السلام خواسته‏ام تا محفوظ مانده و به من برگردي. وقتي که به جبهه آمديم، با چند نفر در يک مکان به ايرانيها حمله کرديم. ايرانيها ما را محاصره کردند. وضع بسيار سختي داشتيم و از چهار طرف تير به طرف ما مي‏آمد. چند نفر از رفقاي من در اثر تير خوردن کشته شدند، ولي من که دستها را روي سر گذاشته و براي تسليم آماده شده بودم، به لطف خداوند متعال و نظر حضرت اباالفضل العباس عليه‏السلام و دعاي مادرم از کشته شدن نجات پيدا کردم.