راوي اين حکايت نيز مادرم مي‏باشد که خود شاهد جريان آن از نزديک بوده است. در همان زمان اقامت در کربلا، روزي براي زيارت حضرت ابوالفضل العباس عليه‏السلام به سمت حرم آن حضرت حرکت کرديم. هنوز وارد صحن نشده بوديم که ديديم داخل حرم، هلهله و سر و صدا برپا است. جلوتر رفتيم و از جريان باخبر شديم. ديديم زني است که دستبندي از طلا داشته و در حين زيارت و گرفتن ضريح، دستبند وي باز شده و به داخل ضريح رفته است و مردم به علت اينکه اين دستبند به صورت خودبه‏خود و اتفاقي و عجيب وارد ضريح شده است به شادي و هلهله پرداخته‏اند. از آن زن پرسيديم که به چه علت اين اتفاق افتاده است؟ وي گفت: من حاجتي داشتم که از برآورده نشدن آن به تنگ آمده بودم؛ هر چه مي‏کردم حاجتم روا نمي‏شد، تا اينکه متوسل به آقايم قمر بني‏هاشم عليه‏السلام شدم و نذر کردم که اگر حاجتم روا شد، همين دستبند را نذر ايشان کنم و آن را به داخل ضريح بيندازم. بحمدالله با عنايت آقا حاجتم روا شد و مرادم را گرفتم مدتي از اين قضيه گذشت و نذرم را ادا نکردم. امروز نيز که براي زيارت حضرت آمده بودم، با خود گفتم: من حاجتم را از آقا گرفته‏ام و ديگر نيازي نيست که اين دستبند را به درون ضريح بيندازم، ضمنا معلوم نيست که دستبند چه مي‏شود و آن را به کجا مي‏برند؟ در همين افکار بودم که وارد حرم شدم و پس از خواندن زيارتنامه، خود را به ضريح حضرت نزديک کردم و پس از تشکر و قدرداني ضريح را گرفتم و بوسيدم. ليکن در همان [ صفحه 385] هنگام که ضريح را گرفته بودم، ديدم دستبندم خودبخود و به طور ناگهاني از دستم باز شد و دست‏بندي که باز کردن آن مشکل است و خود من هم براي باز کردن آن بايد وقت صرف کنم، به صورت عجيبي حرکت کرده و به داخل ضريح رفت! خانمهايي که در اطراف من بودند با ديدن اين منظره شروع به شادي کردند. و سپس اين هلهله و شادي به ديگران سرايت کرد. و همه‏ي زوار مشغول هلهله شدند. من هم از آقا بابت اينکه نمي‏خواستم به نذر خود وفا کنم، معذرت‏خواهي کردم. آقا حضرت ابوالفضل العباس عليه‏السلام در حق من لطف و عنايت بسيار کرده بودند اين دستبند در مقابل لطف آن حضرت هديه‏ي ناچيزي بود که متأسفانه شيطان با وسوسه‏ي خويش مانع تقديم آن به حضرت شده بود.