آقاي قائمي، همچنين نقل کردند: من پسردار نمي‏شدم و از اين بابت ناراحت بودم. در کنار مغازه‏اي که در کربلا داشتم سيد احمد نامي مغازه داشت که اکنون نمي‏دانم در قيد حيات هستند يا نه؟ اگر رفته است، خدا او را رحمت کند. با هم دوست بوديم. سيد احمد درد کمر شديدي داشت و اطبا جوابش کرده بودند. روزي به وي گفتم: سيد، خوب است برويم کوفه خدمت حضرت مسلم بن عقيل عليه‏السلام، من براي تو دعا کنم تا شفايت را بگيري و تو هم براي من دعا کني تا خداوند متعال به من پسري عنايت کند و اسم او را ميثم بگذارم. اين حضرات را در خانه‏ي امام حسين عليه‏السلام و حضرت ابوالفضل العباس عليه‏السلام شفيع قرار دهيم، ايشان پذيرفت. روز رفتن به کوفه رسيد، به خانواده هم گفتيم براي چه کاري به کوفه مي‏رويم. وقتي به نجف رسيديم، سيد احمد گفت: به حرم آقا امير مؤمنان (صلوات الله عليه) مشرف شويم. گفتم ما با مسلم بن عقيل عليه‏السلام کار داريم، اول به آنجا مي‏رويم و سپس هنگام برگشتن از کوفه، به حرم آقا خواهيم رفت. وارد صحن حضرت مسلم بن عقيل عليه‏السلام شديم. بعد از زيارت با حالي منقلب به حضرت گفتم: آقا، سيد احمد از ذراري شما خاندان است، نپسنديد که مريض باشد. سيد احمد نيز مشغول دعا بود. بعد از بازگشت به کربلا، و گذشت يک هفته از مسافرت، همسر علويه ام خوابي ديد که [ صفحه 376] آن را چنين تعريف کرد: در عالم خواب وارد صحن مطهر آقا قمر بني هاشم عليه‏السلام شدم، ديدم طرف سمت راست و چپ صحن تا جلوي قبله‏ي حرم حضرت، صفي از مردان کشيده شده است همه با ادب ايستاده اند و مابين دو صف راه عبوري هست. من هم جلوي يکي از صفها ايستادم. ناگهان شخصي از حرم بيرون آمده و گفت: «اجه العباس» يعني آقا قمر بني هاشم عليه‏السلام تشريف آوردند. همه‏ي حواسم به در بود، ناگهان ديدم حضرت بيرون آمدند و در حالي که کارتي در دست مبارک داشتند نگاهي سوي من افکنده و با تندي فرمودند: بگير اين پسري را که خواستي، و از جلوي مردها کنار برو. جلو رفته کارت را گرفتم و سپس از خواب بيدار شدم. بعد از مدتي خداوند پسري به من داد که او را ميثم نام نهادم.