جناب آقاي شيخ احمد متوسل آراني، طي يادداشتي به انتشارات مکتب الحسين عليه السلام چنين نوشته اند: دانشمند محترم حاج شيخ علي رباني خلخالي، دامت افاضاته، کرامتي را از آقاي محمد قائمي، ساکن محلهي حي العباس کربلاي معلي، شنيده بودم ولي ايشان اجازه نوشتن آن را نميدادند، تا اينکه در تاريخ 27 ربيع الثاني به طور غير منتظره هنگام ظهر به منزل ما آمدند و حين صحبت، بحثي از کرامات حضرت مولانا قمر بني هاشم عليهالسلام به ميان آمد و من شروع به نوشتن نمودم و ايشان هم اجازه دادند دو کرامت از ايشان نقل شود: 1.ايشان گفتند: منزل ما در کربلا طوري بود که هر روز از مقابل بارگاه ملکوتي آقا قمر بني هاشم عليهالسلام عبور ميکرديم، و عادت ما اين بود که جلوي صحن مطهر ميايستاديم و سلام ميداديم. يک شب که با خانواده به خانه بر ميگشتم، به حضرت سلام دادم و به همسرم - که علويه و سيد است - گفتم: سلام کنيد. حتي به دختر بچه ام، مائده، نيز گفتم سلام کن. بچه سلام داد و ما به خانه رفتيم. صبح، به رسم عادت، به مغازه رفتم. چيزي نگذشته بود که همسرم، با گريه، به مغازه آمد و گفت: مائده کور شده: بفريادم برس! با عجله و ناراحتي شديد به خانه آمدم، ديدم دختر بچه آينهي روي کمد را بر روي خود انداخته، صورتش غرق خون ميباشد و ذرات شيشه درچشم او رفته است. دست بچه را گرفتم آمدم جلوي صحن مطهر و گفتم: مولانا، اين است رسم جواب سلامت (نميفهميدم چه مي گويم) اين است کرامتت؟! و چون آدم پولداري بودم به يک پزشک متخصص که از جملهي آشنايان
[ صفحه 375]
بنده بود مراجعه کردم. گفتم: فلاني هر چه پول ميخواهيد ميدهم دخترم را معالجه بفرماييد. وي دختر را به دقت معاينه کرد، سپس گفت: هر دو چشم او سالم است و اصلا ذرات شيشه در چشم او مشاهده نميشود. تعجب کردم و گفتم: آن چشم هم؟ گفت: بلي. خلاصه، نه دارويي داد و نه نسخهاي، و به سمت خانه برگشتم. در راه، جلوي صحن مطهر که رسيدم، گفتم: مولاي من، ببخشيد، جسارت کردم، جوشي بودم!
آري، به عنايت آقا قمر بني هاشم (صلوات الله عليه) دخترم از کوري شفا گرفت.
|