جناب آقاي قنبر علي صرامي، ساکن فروشان (سده)، طي نامه‏اي به حجة الاسلام آقاي سيد محسن احمدي سدهي چنين مي‏نويسد: روز جمعه‏اي بود، تعدادي کارگر را به کارخانه‏ي چرمسازي که متعلق به پدرم بود مي‏بردم. فرق آن روز با روزهاي ديگر آن بود، که روزهاي گذشته پسر دوم من، که دو ساله بود، همراه من بود، اما آن روز او را نياورده بودم. همچنين پدرم روزهاي گذشته همراه من بود ولي وي نيز آن روز در اثر کسالتي که داشت با من نيامده بود. به همسرم هم گفته بودم اگر امروز به منزل نيامدم منتظرم نباشيد. کارگرها را به کارخانه رساندم و برگشتم. در برگشت، به آينه نگاه مي‏کردم تا ماشينهايي که در ديدم قرار داشتند، زحمتي برايم فراهم نسازند، يکدفعه ديدم جاده از کنترل من خارج شد و با ماشين در حال حرکت، به کانالي که پر از آب بود سقوط کردم. بعد از سقوط به اين فکر افتادم که چه بايد کرد؟ دقايقي بعد، به يادم آمد که تا حدودي شنا بلد هستم. سپس متوجه درب ماشين شدم که درب را باز کنم و خودم را نجات دهم. به درب ماشين فشار آوردم ولي درب باز نشد. با مشت و کله به درب کوبيدم، اما فشار آب مانع از آن بود که دربها باز بشود. اواسط آبان ماه، و هنگام سردي هوا بود، لذا شيشه‏ها را بالا برده بودم. هر چه تلاش کردم شيشه‏ها را پايين بياورم، نشد. آب هم کم کم از درزهاي ماشين به داخل نفوذ مي‏کرد. ماشين من وانت بود و اتاق ماشين پر از آب شده بود، يعني در آب فرو رفته بود. ديگر کم کم قطع اميد کردم، و مرگ را به چشم خود ديدم. از پشت صندلي برخاسته نشستم و شهادتين را همراه با آيه‏ي شريفه‏ي (انا لله و انا اليه راجعون) خواندم. مي‏دانستم [ صفحه 373] که بر اثر آب جنازه‏ي انسان باد مي‏کند و در آن حال مشکل است که جنازه را از پشت فرمان ماشين بيرون بياورند. و نيز در اين فکر بودم که به همسرم گفته ام: «منتظرم نباش» (آن زمان همسرم هم حامله بود) و او تا کي بايد دنبال من بگردد؟ از جهتي هم خوشحال بودم که پدر و فرزندم همراه من نيستند و الا الان آنها هم مثل من گرفتار بودند. در اين انديشه‏ها بودم و انتظار مرگ را هم مي‏کشيدم که ناگاه نيرويي مرا از جا بلند کرد. در حالي که با همه‏ي توان فرياد مي‏زدم يا ابوالفضل العباس عليه‏السلام، به سمت درب اتومبيل دست بردم. همين که دستم با درب تماس گرفت، بدون آنکه فشاري بياورم، ديدم درب باز شد. از اتومبيل خارج شدم و شناکنان تا ديواره‏ي کانال پيش رفتم. در آنجا به علت لغزندگي نتوانستم از آب بالا بيايم، لذا شناکنان خودم را به لوله‏اي که از وسط کانال رد شده بود رساندم و آن را گرفتم و بالا آمدم. حالا خودتان قضاوت کنيد، درب اتومبيلي با آن همه فشار آب، آيا در حد قدرت من بود که درب را باز کنم؟! اگر مي‏شد، پس چرا اول که اين کار را کردم توفيقي به همراه نداشت؟! و ليکن به خودش قسم همين که نام حضرت ابوالفضل العباس عليه‏السلام بر زبانم جاري شد، روزنه‏ي نجات به رويم گشوده شد... بديهي است چون حضرت ابوالفضل العباس عليه‏السلام بندگي خدا را کرده، خداي بزرگ هم مقام باب الحوائجي را به او عطا فرموده است. اي فرات! اي آب! تو بي ادب نبودي تو، خود مگر از عرب نبودي؟! رسم عرب است و، کيش تازي در باديه، [1] ميهمان نوازي اين رسم، تو در ميان نهادي خود، آب به ميهمان ندادي؟! چندان، همه رنج راه بردند در باديه، تشنه کام مردند آنها، همه تشنه رفته در خواب وز حله [2] به کوفه، مي‏رود آب! از کرده، نگشته يي پشيمان اي سخت کمان سست پيمان! [ صفحه 374] مهمان تو، تشنه کام و بي آب اين بود وفاي عهد احباب؟! [3] . گر (داوري)، از عطش بميرد هرگز، کفي از تو برنگيرد لب تشنه، به خاک و خون نشستن بهتر که زسفله، آب جستن [4] .

[1] صحرا، هامون. [2] نام شهري است در عراق. [3] ياران. [4] سروده‏ي شاعر اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام محمد داوري شيرازي (داوري).