جناب آقاي حاج نصر الله مددي، طي مکتوبي به دفتر انتشارات
مکتب الحسين عليه السلام مينويسد:
من در تاريخ 29 / 9 / 1330 ازدواج کردم و در تاريخ 1332 با حضرات زهرا عليها السلام قرار گذاشتم که سمنو بپزم. براي پختن سمنو، هر ساله مقدار 45 کيلو آرد داخل آن ميکردم، تا سال 1348. يک روز پختن سمنو را به عهدهي زن عمويم گذاشتم و به اميد او سرکار رفتم ساعت 11 شب بود که از اداره برگشتم. به زن عمويم گفتم: سمنو خوب است يا نه؟ سمنو را خراب کرده بودند، ولي در جواب به من گفتند: خيلي خوب است. من آتش زير ديگ را خاموش کردم و يک حوله روي آن انداختم و با مقداري
[ صفحه 370]
آب آن را غسل دادم، سپس زير ديگ را روشن کردم.
بعد از انجام کار خيلي خسته شدم و نزديک بخاري استراحت کردم. بعد از چند دقيقه حياط روشن شد. فکر کردم که زن عمويم برق را روشن کرده است، چند مرتبه پرسيدم: زن عمو، شما برق روشن کرديد؟ جواب داد: نه، ما همه در اتاق خواب هستيم. بعد از چند دقيقه، از خواب برخاستم، در صورتي که خواب نبودم به سر جانماز رفتم، ديدم جانماز باز است. و مفاتيح الجنان هم باز است. زن عمويم خيلي ناراحت شد و گريه کرد که، آخ! باز مادرم زهرا آمده است و سمنو را که خوب آماده کردم.
مرتبهي دوم خوابم برد. ساعت پنج صبح نماز صبح را خواندم و سمنو را تقسيم کرد. هنگام تقسيم کردن گفتم: يا فاطمهي زهرا عليها السلام به من اجازه بده که (به جاي سمنو) از اين تاريخ من به نام عباست در روز تاسوعا برنج بپزم. ديگر سمنو را نپختم تا سال 59 که دستم از ضربهي آتش سوخت، من از ناراحتي که دستم را بايد در آب فرو ببرم در حوض اسيد فرو بردم. بعد از 40 دقيقه دستم ورم کرد و مرا به بيمارستان بردند. در بيمارستان گفتند که اين نسوخته، من از ترسم نگفتم که دستم را در اسيد فرو برده ام. مدت 50 روز مرا از اين بيمارستان به آن بيمارستان ميفرستادند. تا يک روز، از بيمارستان چمران به بيمارستان سوانح و سوختگي ولي عصر (عج) اعزامم کردند. مدت يک هفته به بيمارستان مزبور ميرفتم. بعد از يک هفته تصميم گرفتند که دست مرا از کتف قطع کنند. سپس به بيمارستان چمران نامهاي نوشتند و جلسهاي گرفتند، که آيا دست او را قطع کنيم يا نه؟ نامه را به بيمارستان چمران بردم، بيمارستان چمران جواب داد: هر طور که نظر شما هست براي ما هم محترم است. به بيمارستان سوانح و سوختگي برگشتم. دکترهاي بيمارستان سوانح و سوختگي درباره ي دستم مشورت کردند و يکي از آنها به من گفت: استخوان دستت سياه شده است، مي خواهيم دستت را قطع کنيم، آيا موافقي؟ من گفتم: نظر شما چيست؟ دکترها به يکديگر نگاهي انداختند سپس يکي از آنها گفت: شما بيرون برويد و هوايي تازه کنيد!
من به بهار خواب بيمارستان آمدم و در آنجا سرم را رو به آسمان گرفته، گفتم:
[ صفحه 371]
يا ابوالفضل العباس عليهالسلام، اگر من بحقيقت براي تو آشپزي ميکنم، دستم را از تو ميخواهم. گريه کردم و حال گريه افزودم: يا ابوالفضل العباس عليه السلام، من به چه کسي بگويم که اين ديگ را براي من از روي اجاق بلند کن؟ من دستم را از تو ميخواهم.
سپس با همان حال افسرده به داخل بيمارستان باز گشتم. دکتر نگاهي به من کرد و گفت: ما دست تو را قطع نميکنيم، تو را به جاي ديگر ميفرستيم. مرا به بيمارستان بازرگانان فرستادند. در آنجا دکتري دستم را ديد و به پرستار گفت: يک ظرف آب و يک دستکش دست نرفته بياور. پرستار آمد و دکتر به او گفت: که دست اين شخص را تميز کن. پرستار با دستکشي که به دست کرده بود شروع کرد به چنگ انداختن به گوشتهاي دست من و تا آرنج گوشتهاي اضافي و عفوني را از دست من جدا کرد. بعد مقداري پماد روي دستم ماليد و گفت: شما برو. دفترچهي بچه هايت را بياور.
48 ساعت بعد من 4 عدد دفترچهي خدمات درماني را به دکتر ارائه دادم. دکتر در هر دفترچه سه پماد نوشت و به من دستور داد از يک داروخانه آن را نگير، بلکه مندرجات هر دفترچه را از يک داروخانه بگير. اين ماجرا مدت دو ماه طول کشيد و من دست راستم را از ابوالفضل عليهالسلام گرفتم.
بعد از مدتي يک ماشين چوب از تهران براي پختن برنج ميبردم. ماشين چپ شد و 15 معلق زد و مغزم چهار شکاف برداشت و دست چپم از زور فشار سقف ماشين شديدا زخمي شد... افسر راهنمايي مرا از لاي فرمان اتومبيل بيرون آورد و به من گفت: نمردي؟! گفتم: جناب س گرد، من قوي هستم. سرگرد گفت: اين چوبها را براي چه ميبري؟! گفتم: ميبرم براي محرم که برنج بپزم. سرگرد به من گفت:
دست به دامن خوب خانوادهاي زدهاي، رهايشان نکن.
من از هفت من برنج شروع کردم و امروز که سال 1376 است 70 من برنج ميريزم، که اميدوارم توانسته باشم وظيفهي خودم را در مقابل اين محبت بي پايان حضرت ابوالفضل العباس عليهالسلام، اندکي از بسيار، انجام داده باشم.
[ صفحه 372]
تصوير
آن روز، دلش هواي دريا ميکرد
بيتابي خويش را هويدا ميکرد
حيرت زده در آينهي اشک فرات
تصوير رقيه را، تماشا ميکرد [1] .
|