در زمستان 1375، سالروز تولد حضرت عباس عليهالسلام، براي يکي از معلمين با تقوي و مؤمن مدرسهي دختران شهيد قريشي (نيروگاه قم) اتفاقي رخ داده که شنيدني است و حقير، که چند سالي است در آن مدرسه اقامهي جماعت ميکنم. از ايشان درخواست کردم که جريان مزبور را با قلم خود به رشتهي تحرير در آوردند. آنچه که ذيلا ميخوانيد، نوشتهي سرکار خانم م. يوسفي، آموزگار کلاس چهارم سعادت مدرسهي شهيد قريشي است که در 12 / 10 / 75 مرقوم داشته اند:
با سلام به ارواح طيبهي شهدا و ائمهي معصومين (سلام الله عليهم اجمعين) و با درود بر امام جماعت عزيز و گراميمان. اميدوارم که هميشه در زير سايهي حضرت ولي عصر (عج) موفق و مؤيد باشد.
مدت 9 ماه بود که مشکلي در زندگي اين جانب به وجود آمده بود و بنده و خانواده با هر تلاشي نميتوانستيم اين مشکل را برطرف سازيم. مشکل، مادي بود؛ به اين معنا که قرار بود مبلغ 3ميليون پول از منبعي به حساب اين جانب و خانواده واريز شود تا از آن براي ساختن خانه استفاده شود. ولي متاسفانه با تمامي توسلها به ائمه و شخصيتهاي مهم نتوانستيم اين مشکل را برطرف نماييم. ديگر نااميد شده بوديم و زندگي از هر طرف بر ما فشار ميآورد. نااميد شدن من متأسفانه به اندازهاي بود که بايد بگويم (زبانم لال) نسبت به نما کم توجه شده و عادت هميشگي خود را نيز که خواندن روزي يک بار سورهي واقعه، ياسين و زيارت عاشورا بود ترک کرده بودم و به آن اهميت نميدادم و با خود ميگفتم ديگر
[ صفحه 368]
فايدهاي ندارد، براي هميشه بيچاره شديم و بايد تا آخر عمر زيربار فشار صاحبخانه و زندگي قرار گيريم.
تا اينکه روز تولد آقا قمر بني هاشم حضرت ابوالفضل العباس عليهالسلام، موقعي که وارد نماز خانهي مدرسه شدم صداي مبارک امام جماعت را شنيدم که مشغول صحبت کردن دربارهي معجزات و اوصاف حضرت بود. بي اختيار قلبم لرزيد و بغض گلويم را فشرد. و با صداي بلند شروع به گريه کردم و با خود گفتم چرا تا به حال به ياد آن حضرت نبودم و چرا با اينکه اين همه گنهکار بودم حاجتم را از آقا طلب نکرده بودم؟!
امام جماعت محترم در بين صحبتهايشان فرمودند: کتابي است (به نام چهرهي درخشان قمر بني هاشم ابوالفضل العباس عليهالسلام) که معجزات حضرت ابوالفضل العباس عليهالسلام در آن ثبت شده است. همان طور که گريه ميکردم با خود گفتم: به آقاي امام جماعت ميگويم که من گنهکار و روسياهم، شما به حضرت ابوالفضل العباس عليهالسلام متوسل بشويد تا حاجت مرا بدهد و نيت کردم اگر مشکلم حل شود پول کتاب را به آقاي امام جماعت بدهم تا آن را خريداري کند. باور کنيد، عصر که به منزل برگشتم بدون اينکه حرفي بزنم در خود فرو رفته و ناراحت بودم، که به من گفتند: خانم ديگر چه کار کردهاي؟! مژدگاني بده که فردا بايد عازم تهران شويم و مقدمات کار را براي دريافت پول سه ميليوني فراهم کنيم!
در اين موقع اشک امانم نداد و جريان را برايشان تعريف کردم و تا مدتي از چشمانم اشک سرازير بود.
بر زمين افتاده ديدم، پيکرت را غرق خون
راه من از کثرت دشمن، زهر سو بسته بود
داغها، پي در پي و غمها به هم پيوسته بود
بس که از ميدان، درون خيمه آوردم شهيد
بود سر تا پاي من، خونين و زينب خسته بود
هر شهيدي، شاهکاري داشت در اين جا ولي
کارهايت اي برادر جان! همه برجسته بود
[ صفحه 369]
تا به سوي خيمه برگردي مگر، با مشک آب
جام در دستش، رقيه منتظر بنشسته بود
من تک و تنها گشودم، راه قربانگاه تو
گرچه دشمن هر زمان، در هر طرف صد دسته بود
بر زمين افتاده ديدم، پيکرت را غرق خون
مشک خالي و دو دست و پرچمي بشکسته بود
پشت من، از داغ جانسوزت برادر جان! شکست
چون که رکن نهضتم بر همتت وابسته بود
هر چه کوشيدم که در برگيرمت، ممکن نشد!
بس که دشمن عضو عضوت را از هم بگسسته بود!
خواستم آنگه ببندم چشمهايت را، ولي
پيشتر از من، عدو با تير، چشمت بسته بود
نالهي عباس را، تا دشمن او نشنود
گريه اش در وقت جان دادن (حسان)! آهسته بود [1] .
|