در قريه‏ي هورون عليا، از توابع خوي، يک اصله درخت قلمه مشهور به قلمه‏ي حضرت عباس عليه‏السلام وجود داشت که صدها سال عمر کرده بود، با اينکه معمولا درختهاي قلمه عمر طولاني ندارند. درخت مزبور به قدري ضخامت داشت که ماشين جيب پشت آن پنهان مي‏شد. البته پس از آنکه به زمين افتاده بود از اين طرف ديده نمي‏شد. منم وارث صولت حيدري منم صاحب قوت صفدري علمدار سلطان کوي وفا چو شير ژياني به دست بلا زره بر تن آراست آن شير نر يکي خود جنگي نهاده به سر بيامد سوي خيمه شاه دين براي اجازت به ميدان کين چو مأمون شد آن يادگار علي برآورد از تن دو دست يلي به شمشير و نيزه يکي مشک آب علم در کف آورد پا در رکاب چو خورشيد تابان که آيد زکوه نهنگي به درياي فر و شکوه به ميدان شد آن قهرمان دلير بروز نبرد آن يل شير گير [ صفحه 364] بغريد مانند غران پلنگ بجوشيد مانند جوشان نهنگ بگفتا که عباس نام آورم علمدار و سالار و هم ياورم وزير و امير و سرو سرورم دبير و مشير و هنر پرورم من امروز سردار و سرپنجه ام من امروز سرهنگ و سر کرده ام من امروز سقا در اين کشورم غلام حسينم بس اين مفخرم منم صاحب مشک و سقا منم غلام حسينم بس اين مفخرم منم وارث صولت حيدري منم صاحب قوت صفدري مرا زيبد اندر صف کار زار به بند کمند آورم روزگار مرا در شجاعت همانند کيست مرا روز ميدان مقابل که نيست مبارز طلب کرد شير ژيان فرو ماند در گل همه صوفيان کسي زانهمه لشگر بيکران نياورد نام هنر در ميان ابوالفضل چون شير شد خشمگين بغريد و لرزيد آنگه زمين يکي حمله برداشت سوي عدو توگويي بلا آمده روبرو به يک حمله صف‏ها همه بر شکست در چاره بر روي دشمن ببست نه قلب و نه پيش و يمين و يسار نه مرد و نه مرکب بدي برقرار پياده سوار صف و تيپ و فوج به هم خورد هنگام طوفان چو موج زمين سرخ شد هر طرف جوي خون زگرد سواران فلک نيلگون ز بس پشته از کشته تشکيل داد فلک گفت صد آفرين بر تو باد به شمشير برنده ببر بيان برافکند هر جا يکي پهلوان به هر سو آمد چو پيل دمان بر آورد بانگ حذر الامان علمها به يک دفعه شد سرنگون شجاعان لشگر همه غرق خون هوا تيره شد اندر آن پهن دشت زمين شش شد و آسمان هشت گشت صداي صدا حسن هزار آفرين بر آمد زعرش و فلک بر زمين صداهاي تحسين زهر سو بلند علي بود گويي که خيبر بکند همه جن و انس و ملک در عجب ز پيکار آن شهسوار عرب [ صفحه 365] علم بر کف و تيغ برآن به دست پراکند لشگر به اطراف دشت گهي نعره چون رعد برداشتي گهي حمله چون برق پنداشتي تو گفتي که ابري بر آمد زگرد بروز درخشان شب تيره کرد [1] .

[1] سروده‏ي حجة الاسلام بصيري خوئي.