جناب مستطاب حجةالاسلام و المسلمين عالم فاضل ارجمند و نويسندهي توانا، آقاي حاج سيد ابوالفتح دعوتي طي مکتوبي به انتشارات مکتبالحسين عليهالسلام مينويسند:
ظاهرا در سالهاي 45 و 46 بود که با آقاي نيکپندار و روشن (از همکاران محترم
[ صفحه 356]
دبيرستان علوي) آشنا شده بودم. مرحوم نيکپندار سرپرستي اردوي جامعه تعليمات اسلامي را در کرج به عهده داشت و مرحوم روشن کارگاه صنعتي اردو را اداره ميکرد.
اين اردو در باغ معروف به باغ نخستين در محوطهي بسيار بزرگ و پردرخت اداره ميشد.
باغ نخستين در تابستانها محل اجتماع گروههاي گوناگون و مختلف مذهبي بود و عموما در اختيار جامعهي تعليمات اسلامي قرار داشت. بنده هم در آنجا با آقايان مأنوس بودم و گاهي هم با برخي دوستان در باغي در نزديکيهاي باغ نخستين، طول تابستان را در آنجا سپري ميکرديم.
يک روز به مناسبتي، گويا به علت وقوع زلزلهاي، من به آقاي نيکپندار و جناب روشن گفتم: بيشتر اين زلزلهها، در يک وقتهاي معين و معلومي وقوع مييابند و قابل پيشبيني هستند، و زلزلههاي ويرانگر، اصولا يا در دورهي محاق ماه واقع ميشوند (يعني اول و آخر ماه) و يا در نيمهي ماه، که اگر در نيمهي ماه واقع بشود، زلزله در روز اتفاق ميافتد و اگر در اول ماه و يا آخر ماه باشد زلزله در نيمههاي شب واقع خواهد شد. و سپس يک نقشهاي کشيدم و گفتم ما فعلا داريم به سوي يک زلزلهي نسبتا شديد پيش ميرويم و در اول اين ماه، شاهد زلزله خواهيم بود.
مدتي از اين سخن گذشت. آقاي نيکپندار و روشن، هميشه صبح زود ساعت شش از تهران حرکت ميکردند ساعت هفت بامداد به اردو ميآمدند. من يک روز بعد از نماز صبح خوابيده بودم که ديدم درب اطاق ما را، که در باغ مجاور اردو بود در محکم ميزنند. بيدار شدم، ديدم مرحوم نيکپندار با آن چهرهي هميشه خندان و شاد خودش ميگويد: آقاي سيد ابوالفتح، چقدر ميخوابي؟! امشب اول ماه بود، مگر نشنيدي که راديو اعلام کرد که در فلان نقطه (که فعلا خاطرم نيست که کجا بود، ليکن در اطراف خراسان و شايد گناباد بود). زلزله شده است، مطابق اين نقشه و طراحي که شما دادهاي! و خيلي صحبت و بگو بخند و...
بعد در يک فرصتي ميرفتم نزد آقاي روشن - گويا بعد از صرف ناهار بود- در اردو، ايشان هم پيرامون آن زلزله صحبت کردند و بعد گفتند من هم يک داستاني از زلزله دارم و شما که اهل قلم هستيد، خوب است اين داستان را بنويسيد. سپس ايشان، که
[ صفحه 357]
خودش هم ظاهرا اهل سبزوار و خطهي شرق ايران بود، گفت:
فلان آقاي روحاني، که من اسم آن آقا را به خاطر ندارم، در زمانهاي قديم، روزي از مشهد حرکت ميکند و عازم دهکدهاي در اطراف گناباد که گويا سرودشت نام داشته ميشود تا در دههي اول محرم آنجا روضه بخواند. در آن ايام اين راه را تکهتکه ميرفتند و ماشين مستقيم نبود.
آري، ايشان کولهبار سفرش را برميدارد و به جانب گناباد حرکت ميکند. در ميانهي راه ماشين خراب ميشود و اين آقاي روحاني براي اينکه شب اول ماه به آن دهکدهي مورد نظر برسد، در ميان راه يک گاري را ميبيند که دو سه نفر بر آن سوار بودهاند، آن آقاي روحاني هم از آنان تقاضا ميکند و به همراه آنان روانهي دهکده ميشود.
در طول راه صحبتهاي مختلف پيش ميآيد و اين روحاني بيخبر از مسائل، در مورد خلفاي اول و دوم بحث ميکند و به آنان دشنام و ناسزا ميگويد، آن طور که مرسوم آن روزگار بوده است. غافل از آنکه همراهان وي و صاحبان گاري از آن سنيهاي بسيار متعصب و افراطي هستند. بنابراين صاحبان گاري با يکديگر صحبت ميکنند و اشاره ميکنند که اين مرد روحاني را به دهکده خودشان ببرند و او را در آنجا بکشند و او را به جزاي دشنامهايش برسانند.
در پي اين تصميم خطرناک، آنان در نيمههاي راه وانمود ميکنند که گاري خراب شد، و اسب هم احتياج به استراحت دارد و پيشنهاد ميکنند که آقاي سيد روحاني امشب را ميهمان آنان در همين دهکده باشد، تا اينکه فردا صبح به دهکدهي سرودشت بروند. سيد پيرمرد هم به ناچار ميپذيرد و شب به منزل صاحبان گاري ميرود.
در آنجا آنان نزد سيد مينشينند و از هر بابي صحبت ميکنند و سيد هم غافل از همه جا با آنان همسخن ميشود. و در هر حال شام ميآورند و سيد شام ميخورد و مقداري که از شب ميگذرد، آنان به سيد ميگويند جاي خواب شما در اطاق مجاور آماده است، شما ميتوانيد براي استراحت به آن اطاق برويد.
سپس صاحبان گاري که سه نفر بودهاند، برميخيزند و سيد را به اطاق ديگر راهنمايي ميکنند. درب اطاق باز ميشود و سيد وارد اطاق ميشود، اما ناگهان ميبيند
[ صفحه 358]
يک قبري را در آنجا کندهاند و آنان به سيد ميگويند: امشب جاي شما در داخل اين قبر است،اي کافر مرتد و اي دشمن شيخين...! و بعد چند مشت و لگد به او ميزنند و دست و پاي او را ميگيرند و داخل آن قبر مياندازند.
حالا بقيهي داستان را از زبان سيد بشنويم. سيد ميگويد:
وقتي که مرا به آن اطاق بردند و در برابر قبر قرار دادند و دست و پاي مرا گرفتند تا به داخل قبر بيندازند، من اشک در چشمانم حلقه زد و با خودم خطاب به حضرت ابوالفضل العباس عليهالسلام گفتم:
- يا اباالفضل العباس! اين به کرم و بزرگواري تو نميآيد، که من پيرمرد دلخسته، زن و بچهي خودم را رها کنم بيايم براي تو روضه بخوانم و ذکر مصيبت کنم، آن وقت تو بگذاري که اين جماعت اين طور از من پذيرايي کنند و مرا زنده به گور کنند! حاشا و کلا از کرم شما خانواده! يا اباالفضل العباس، يا قمر بنيهاشم عليهالسلام خود داني و خداي خود.
آقاي سيد ميگويد: آنها دست و پاي مرا گرفتند و مشتي هم به دهان من کوبيدند و مرا محکم به درون قبر انداختند و ديگر نفهميدم چطور شد؟
تا اينکه يک وقت ديدم چشمهايم باز شد و مشاهده کردم که - خداوندا! - روي يک تخت خوابيدهام. لباس سبز و يا آبي بر تن دارم، در درون اطاقي و يک دو تا پرستار زن هم در کنارم هستند! از اين وضع، بسيار بسيار تعجب کردم، و نميدانستم زنده هستم و يا مردهام؟ به يکي از آن پرستارها گفتم: اينجا کجا است، و چرا مرا به اينجا آوردهاند؟!
آن پرستار گفت: آقا سيد، شما در آنجا چکار ميکرديد؟! در آن دهکده زلزله شده است و کل مردم آن دهکده، همه و همه تلف شدهاند، مگر شما که به طور معجزهآسايي زنده ماندهايد.
بعد من، آهستهآهسته، داستان آن صاحبان گاري به يادم آمد و ماجرا را براي آنان نقل کردم و گفتم: آنان مرا در قبري که کنده بودند، انداختند و ديگر نميدانم چطور شد، ولي فقط يادم هست که گفتم: يا اباالفضل العباس عليهالسلام.
آنان که دور من جمع شده بودند، گفتند: در همان اطاق و در همان لحظه زلزله
[ صفحه 359]
شده بود و سقف اطاق پايين آمده بود و اهل آن خانه و همهي اهل آن دهکده هلاک شده بودند، مگر تو که ما تعجب کرديم تو چطور زنده ماندهاي؟! يقينا حضرت ابوالفضل العباس عليهالسلام نجاتت داده و آن دهکده با خاک يکسان شده است.
آن آقا سيد که متأسفانه من اسمش را فراموش کردهام گفته بود: اهل آن بيمارستان از شنيدن اين واقعه بسيار در شگفت شدند و همه از اين داستان به گريه افتادند، و داستان من شهرهي آفاق شد.
بعد آقاي روشن گفت: فلاني، اين واقعه هم در شب اول ماه بوده است، اين هم شاهد ديگري است به صحت نظريات شما در مورد زلزله.
بنده تفصيل اين داستان را در يادداشتهاي خودم نوشتهام که متأسفانه پيدا نشد، ليکن چون جناب حجةالاسلام آقاي خلخالي از بنده خواستند که اين نکته را به رشتهي تحرير درآورم امتثال امر نمودم. خداوند به ايشان اجر بدهد والله ولي التوفيق.
سيد ابوالفتح دعوتي
27 / 5 / 76
مناسب است در اينجا شعري از شاعر اهل بيت عصمت و طهارت عليهمالسلام حجةالاسلام شيخ محمدتقي تبريزي (نير) (ره) بياوريم:
لطف کن اي يوسف آلرسول
شير يزدان، چشم خونين باز کرد
با حبيب خويش، شرح راز کرد
گفت:اي بر عالم امکان، امير!
خاک و خون از پيش چشمم بازگير
بو [1] که چشمي بازدارم سوي تو
وقت رفتن، سير بينم روي تو
عذرها دارم من اي درياي جود!
که دو دستي بيش، در دستم نبود!
لطف کن اي يوسف آلرسول!
اين بضاعت کن ز اخوانت، قبول
گفت: خوش باش اي سليل مرتضي
دست، دست توست در روز جزا
دل قوي دار اي مه پيمان درست
که ذخيرهي محشر من، دست توست
چون به محشر، دوزخ آيد در زفير
اين دو دست صد آدمي را دستگير
[ صفحه 360]
|