جناب حجةالاسلام و المسلمين آيةالله آقاي حاج سيد طيب جزائري طي مکتوبي به انتشارات مکتب‏الحسين عليه‏السلام دو کرامت مرقوم داشته‏اند: 1. اين قصه تقريبا در سال 1325 شمسي واقع شده است؛ وقتي که در هند (شهر لکنهو) اقامت داشتم و تازه در بهار نوجواني قدم گذاشته بودم. ولي بهاري که براي من بدتر از خزان بود، زيرا که آن وقت انواع و اقسام مصائب و آلام بر وجودم هجوم آورده [ صفحه 349] بودند، از جمله‏ي آنها اين بود که، مرضي گرفته بودم که اطبا از علاج آن عاجز بودند و من از زندگي مأيوس بودم. آن وقت به خود گفتم که: چنانچه علاج اين همه آلام و گرفتاريها را يک جا مي‏خواهي، به کربلا برو و خودت را به زير آن قبه‏ي انور برسان که خدا در آنجا وعده‏ي به اجابت و حصول مدعا را داده است. بنابراين خود را - از جمله‏ي علايق رسته و کمر همت بسته - بعد از طي مراحل و عبور از مشاکل، به کربلاي معلي رساندم. رسيدن به کربلاي معلي آه! چگونه بگويم که لحظه‏اي که به کربلا رسيدم بر من چه گذشت؟! وقتي که آن گنبد طلا را ديدم، زير لب زمزمه کردم: بي‏ادب پا منه اينجا که عجب درگاهست‏ سجده‏گاه بشر و جن و ملک اينجا هست. سپس خود را بر ضريح اقدس افکندم، و با چشم تر و دل مضطر عرض نمودم: اي قبله‏ي عالم و فرزند خاتم! اي منبع حيات و سفينه‏ي نجات! اي نور ثقلين و سيد کونين! اي امام حسين! اي چشمه‏ي شفا! اي دلبند زهرا! من مسکين، با دل غمگين، از ديار دور رو به شما آورده‏ام، با مسائلي چون کوه گران و مشاکلي مانند دريا بيکران، ولي اگر شما بخواهيد کوه کاه شود و دريا در کوزه درآيد، يک نظر شما گل را گلاب، و ذره را آفتاب مي‏کند. به ذره، گر نظر لطف بوتراب کند به آسمان رود و، کار آفتاب کند خلاصه، مدتي خود را به ضريح اقدس بستم و چند شبانه‏روز همان جا ماندم. کار من آه و زاري و شغل من گريه و بيقراري بود، ولي هر چه ريسمان خيال بافتم و هر قدر که عمارت اميد ساختم، گوهر مقصود را نيافتم، تا اينکه نزديک بود که پايه‏ي ايماني مضمحل، و عقيده‏ي روحاني متزلزل گردد؛ شيطان در دلم وسوسه انداخت که امام حسين عليه‏السلام چرا جواب نمي‏دهد؟ چرا مراد نمي‏دهد؟ چرا در خوابم نمي‏آيد؟ من که خزانه‏ي قارون يا قدرت هارون نخواسته بودم! از طرف من همواره گريه و زاري، [ صفحه 350] و از آن طرف پيوسته سهل‏انگاري، از من شب و روز التماس و التجا، و از آن آقا مدام بي‏توجهي و عدم اعتنا! نکند که اين همه شايعات بي‏اساس باشند؟! اگر امام حسين عليه‏السلام همان شوکت و اقتدار دارد که زبانزد خاص و عام است پس چرا گوهر مراد گيرم نمي‏آيد؟ چرا يک معجزه ظاهر نمي‏شود؟ از اين قبيل چراهاي زياد در ذهنم آشکار شده، عقل را دچار انتشار، و عقيده را بيمار کرد، غافل از اينکه افعال اهل بيت طاهرين سلام الله عليهم اجمعين تابع حکم و مصالحي است که بعضا عقل بشري از درک آنها عاجز و از فهمشان قاصر است. بعضي از اوقات، نيل فوري به مراد، انسان را دچار خطر و مبتلا به ضرر مي‏سازد. مانند بچه‏اي که دستش به طاقچه نمي‏رسد و از کوتاهي دست خود آزرده مي‏شود، غافل از اينکه اگر دستش برسد چه بسا که در آنجا شيشه و آلات گذاشته باشند و آن بچه آن را به پايين بياندازد، يا شايد تيز آبي آنجا گذاشته باشند اگر دستش به آن برسد روي خود مي‏ريزد و مي‏سوزد. ولي وقتي که عقلش زياد شد، دستش هم مي‏رسد و از آن طاقچه استفاده هم مي‏کند. براي من همان طور شد، زيرا اگر چه مقصودم را در آن وقت نگرفتم - به علت اينکه هنوز سنم کم بود، و از روي تجربه خام بودم - ولي بعد از مدتي هر چه از مولايم امام حسين عليه‏السلام مي‏خواستم از آن، به مراتب بيشتر و بهتر، به من داد و دارد مي‏دهد و له المنة علي و علي والدي سابقا و لا حقا. در تاريکي، مشعل فروزان ديدم طبيعي است وقتي که از امام حسين عليه‏السلام مراد نگرفتم و کسي هم نبود که جواب قانع‏کننده بدهد، سخت حيران شدم و نزديک بود که در چاه ضلالت بيفتم. در همين اثنا خدا کمک کرده و يک چراغ هدايت برايم فرستاد. وقتي که خود را به ضريح بسته بودم، به طرف راست خودم نگاه کردم، ديدم يک نفر ديگر هم خودش را بسته و راز و نياز مي‏کند. نمي‏دانم تا کي ما هر دو خود را به ضريح بسته بوديم؟ تا اينکه براي تجديد وضو بيرون حرم آمديم، به آن شخص سلام کردم و پرسيدم: شما اهل کجاييد؟ [ صفحه 351] گفت: اهل لکنهو (هندوستان) يعني همان جايي که من از آنجا آمده بودم. من هم خود را معرفي کردم. او مرا کاملا شناخت و احترام کرد. سن او از من بيشتر بود، لذا مانند يک برادر بزرگتر با من رفتار کرد و مرا با کمال مهرباني به قرارگاهش آورد. گرسنه بودم، براي من ناهار آماده کرد. از اين جهت با او بسيار مأنوس شدم، تا اينکه جرأت پيدا کردم و از او پرسيدم که: برادر! شما براي چه اينجا آمده و چرا خود را به ضريح اقدس بسته‏ايد؟ گفت:مريضم و شفا مي‏خواهم. گفتم:اگر مقصودتان را از امام عليه‏السلام نگرفتيد، آن وقت چه مي‏کنيد؟ گفت: چه بکنم؟ گفتم: آيا در دل شما شکي يا ترديدي عارض نمي‏شود؟ گفت: ابدا. گفتم: چرا؟ گفت: کسي که روز روشن حضرت ابوالفضل العباس عليه‏السلام را با چشم باز ديده، با او گفتگو کرده و از وي حاجت گرفته باشد، چطور ممکن است در دلش شک و ترديد راه پيدا کند؟! گفتم: لطفا براي من تفصيل ماجرا را بيان کنيد. گفت: اين قضيه در خردسالي من روي داد، ولي آن قدر کوچک هم نبودم که اين قصه يادم نباشد، بلکه سنم آن قدر بود که اين واقعه را با تمام جزئياتش در حافظه‏ام ثبت کنم. گفت: در کودکي مبتلا به مرض اسهال شدم. هر چه مداوا کردند، فايده نبخشيد. تا اينکه والدين از زندگي من مأيوس گشتند. وقتي که مشرف به موت شدم مادرم مرا بغل کرد و به «درگاه حضرت عباس عليه‏السلام» آورد و چون بدنم نجس بود، دم در ورودي آن مرا به زمين انداخت و خودش به داخل رفت و مشغول گريه و زاري شد. در شهر لکنهو زيارتگاهي به نام «درگاه حضرت ابوالفضل العباس عليه‏السلام» وجود دارد که هميشه زيارتگاه خاص و عام است و افراد زيادي از آن کرامات ديده‏اند. اولين پنجشنبه در هر ماه عربي آنجا بسيار شلوغ مي‏شود و تعدادي کثير از دسته‏هاي عزاداري و سينه‏زني به آنجا مي‏آيند. [ صفحه 352] من پهلوي در بزرگ آن مقام مقدس روي خاک افتاده بودم و مي‏ديدم که دسته‏هاي عزا از پهلوي من سينه‏زنان و نوحه‏کنان مي‏گذرند ولي کسي به حال من توجهي ندارد. از مشاهده‏ي آن صحنه، گاهي بر امام حسين عليه‏السلام و گاه نيز بر حال خود گريه مي‏کردم. حضرت ابوالفضل العباس عليه‏السلام ظاهر شد در همين اثنا يک اسب سوار را ديدم که به طرف من مي‏آيد. سوار مزبور نزد من آمد و ايستاد و مرا به اسم صدا کرد و گفت: تو اينجا چکار مي‏کني؟ چرا روي خاک افتاده‏اي؟ چرا گريه مي‏کني؟ گفتم: آقا! من مريضم، توان ايستادن ندارم. گفت: مادرت کجا است؟ گفتم: داخل بارگاه رفته تا برايم دعا کند. گفت:برخيز بايست! گفتم: نمي‏توانم آقا، من مريضم! گفت: من مي‏گويم بلند شو، تو خوب شده‏اي! آن وقت به گفته‏ي او بلند شدم. ديدم پاهايم قوت پيدا کرده و اثري از آن سستي و ناتواني نمانده است. خوشحال شدم و گفتم: آقا! شما کيستي؟ گفت: اين بارگاه مال کيست؟ گفتم: اين درگاه حضرت ابوالفضل العباس عليه‏السلام است. گفت: من ابوالفضل العباس هستم! مادرت داخل اين روضه فرياد مي‏زند، برو او را صدا کن. زيرا تو خوب شده‏اي و ديگر بيمار نيستي. اين را گفت و از نظر من پنهان شد. من که مي‏ميرم براي دست تو ديده‏ام، در کربلاي دست تو عالمي را مبتلاي دست تو کربلا اين قدر شيدا نداشت‏ بي‏تو و بي‏ماجراي دست تو هر که با دست تو دارد، عالمي‏ من که مي‏ميرم براي دست تو مي‏کشد اين حسرتم آخر که کاش‏ بود دست من به جاي دست تو [ صفحه 353] ديدم از آغاز، پاياني نداشت‏ قصه‏ي خون گريه‏هاي دست تو شط بدان طبع رسا حتي نداشت‏ يک دوبيتي در رثاي دست تو! در حريمت ماسوا بيگانه‏اند کيست آيا آشناي دست تو؟! سايه هم، همسايه‏ي نامحرمي است‏ گرچه مي‏افتد به پاي دست تو! کار از دست تو مي‏آيد که نيست‏ هيچ دستي ماوراي دست تو کعبه از بعد تو مي‏پوشد سياه‏ تا نشيند در عزاي دست تو اي به سوداي تو، اسماعيل‏ها سر نهاده در مناي دست تو دست خود شستي ز آب،اي روح آب! من به قربان صفاي دست تو! ديده‏ام، شعر بلندم نارساست‏ پيش آب طبع رساي دست تو [1] .

[1] شعر از شاعر اهل بيت عصمت و طهارت عليهم‏السلام محمدعلي مجاهدي (پروانه).