مرحوم آيةالله آقانجفي قوچاني، صاحب کتاب سياحت شرق، مشهورتر از آن است که نياز به وصف داشته باشد. چنانچه کتاب ديگر وي به نام سياحت غرب نيز شهرتي شايان دارد و در سالهاي اخير چاپهاي متعدد خورده است.
آقانجفي در اين کتاب خواندني، سرگذشت انسانها پس از مرگ را با قلمي شيوا و هنرمندانه به تصوير کشيده است و برخي از اهل نظر معتقدند که مندرجات اين کتاب، مشهود است و مکاشفات خود او در زمان حيات، از جهان برزخ است.
نکتهي جالب توجه در کتاب سياحت غرب، اشارهاي است که آقانجفي در خلال گزارش، به ديدار با حضرت ابوالفضل العباس عليهالسلام و حضرت علياصغر عليهالسلام دارد که نشانگر عنايات آن دو بزرگوار به شيعيان است. در جلد نخستين اين دفتر، مطلبي جالب راجع به قمر بنيهاشم عليهالسلام را از کتاب «سياحت شرق» آقانجفي نقل کرديم و اينک توجه شما را به مطلب مربوط به آن حضرت از کتاب «سياحت غرب» جلب ميکنيم.
ماجرا از اين قرار است که راوي داستان همراه شخصي به نام «هادي» که راهنما و مددکار وي در عالم برزخ است، پس از تحمل سفري پرمشقت، به منطقهاي بسيار خوش و خرم و سرسبز ميرسند و به استراحت ميپردازند. در آنجا به گرمي از آنان پذيرايي ميشود و سپس آهنگي بس دلربا از صوت قرآن به گوش آنان ميرسد که سرور و ابتهاجشان دوچندان ميسازد. بقيهي ماجرا را از زبان راوي داستان ميشنويم مينويسد:
پرسيدم: «اين شهر را چه نام است؟»
گفت: يکي از دهات دارالسرور است.
گفتم: قربان مملکتي که ده او اين است. پس شهر و عاصمه و پايتخت او چگونه خواهد بود؟
پرسيدم: صاحب آن صوت و قاري آن سورهي مبارکه کيست، که دلم را از جا کنده بود. چون اين سوره را در جهان مادي، بسيار دوست داشتم؛ به ويژه که در اين عالم
[ صفحه 332]
روحاني و با اين لحن دلنواز، مرا حيات تازه و شوري در سر انداخت و اين قاري را بايد بشناسم و ببينم.
گفت: نميدانم! ولي بزرگ اين مملکت، گاهي براي سرکشي از مسافرين ميآيد و ما لازم است که به خدمت او برسيم، براي امضاي تذکره، گويا صاحب اين صورت با او آمده باشد و شايد هم او را در آنجا ببينيم.
گفتم: هادي، ممکن است تذکره را امضاء نکند؟ و اگر نکرد بر ما چه خواهد گذاشت؟!
گفت: امکان عقلي که دارد و در صورت امضا نکردن، معلوم است که کار، زار خواهد بود. ولي بعيد است که امضا نکند و تو اين سؤال را از باطن خود بکن: «بل الانسان علي نفسه بصيرة» [1] .
پشتم از حرف هادي به لرزه درآمد و وجود خود را که مطالعه نمودم، ديدم که در بين بيم و اميد، مترددم. لا حول و لا قوة الا بالله.
گفتم هادي، عجب! اينجا دارالسرور است، تو که بيتالاحزان کردي، برخيز برويم که اضطراب من دقيقه به دقيقه افزوده ميشود. عاقل، از خطر امري که ترسان است، بايد هر چه زودتر اقدام کند، «اما شاکرا و أما کفورا» [2] .
رفتيم، يک ميدان به عمارت و قصر سلطنتي مانده بود. ديديم از دو طرف خيابان جوانهاي خوشصورت، به يک سن و سال، در دو طرف صف کشيده و شمشيرهاي برهنه به روي دوش نهاده، ساکت و بيحرکت ايستادهاند.
هادي از بزرگ آنها اجازه خواست، از ميان آنها عبور نموديم.
بسيار بر خود خائف بوديم، که اين تذکره به امضاي اين پادشاه خواهد رسيد يا خير؟
به در قصر که رسيديم، ديديم چند سوار مسلح و عبوس از قصر بيرون آمدند
[ صفحه 333]
و صداي باهيبتي به «العجل! العجل!» از قصر بلند بود و اين سواران، به تاخت رفتند، و از آن صدا، اندام همه ميلرزيد.
از کسي که از قصر بيرون آمد، پرسيديم: چه خبر است؟ گفت: «ابوالفضل عليهالسلام بر يکي از علماي سوء که ميبايست در زمين شهوت محبوس بماند و با اشتباهکاري داخل زمين واديالسلام شده، غضب نموده، سوار فرستادند که او را برگردانند» و ما خائفا يترقب [3] وارد قصر شديم که ديديم صورت آن حضرت برافروخته و رگهاي گردن از غضب پر شده و چشمها، چون کاسهي خون گرديده، ميگفت:
«علاوه بر اينکه عذاب اينها دو مقابل بايد باشد، معذلک آزادانه وارد اين سرزمين طيب و طاهر شده و کسي هم جلوگير آنها نشده. چه فرق است بين اينها و شريح قاضي کوفه که فتواي قتل برادرم را داد؟»
از هيبت آن بزرگوار، نفسها در سينهها گره شده، مانند مجسمههاي بيروح، مردم ايستادهاند و ما هم در گوشهاي خزيده، مثل بيد ميلرزيديم.
تا آنکه سواران برگشتند و عرض نمودند که آن عالم را به «چاه ويل» محبوس کرديم و موکلين را نيز تنبيه نموديم.
کمکم آن بزرگوار تسکين يافته، من و هادي جلو رفته، تعظيم و سلام نموديم. هادي تذکره داد و امضاي علي عليهالسلام را بوسيده، رد نمود. من از خوشحالي، سر از پا نشناخته خود را به قدمهاي مبارکش انداختم و زمين را بوسيده و اشک شوق و خوشحالي جاري بود.
فرمود: چطور بر شما گذشت؟
عرض کردم: الحمد لله علي کل حال. اميد ماها به شما، در همه عوالم بوده و خواهد بود: «أنتم السبيل الأعظم و الصراط الأقوم و الوسيلة الکبري.» [4] .
مجددا خود را به قدمهاي ايشان انداختم؛ بوسه دادم و ايستادم.
[ صفحه 334]
فرمودند: اگرچه دستوري جاري نشده است که توسط و شفاعت از شماها در همهي عوالم برزخي بشود، بلکه [بايد] به زاد و توشهي خود، اين مسافرت را طي نماييد، مگر در آخر کار و سفر جهنم، الا آنکه مددهاي باطن ما با شما است و فتوت من مقتضي است که امثال شما مساکين که بارها تشنه در راه زيارت برادرم و رفتهايد و اقامهي عزاي او را داشتهايد، دستگيري و نگاهداري نماييم. [5] .
[ صفحه 335]
در اين ميان ميديدم جواني کمسن، در پهلوي ابوالفضل عليهالسلام نشسته و مثل خورشيد ميدرخشد، که طاقت ديدار نورانيت او را نداريم و بسيار جلالت و بزرگواري، از او تراوش مينمايد و ابوالفضل عليهالسلام نسبت به او با تأدب و فروتني، گاهي سخن ميگويد. معلوم بود که در نظر بزرگوارش، مهم است.
از هادي پرسيدم، گفت: «نميدانم! ولي آن صاحب صوت خوش، که تلاوت سورهي «هل أتي» مينمود، گويا همين باشد». از ديگري که از ما مقدم بود پرسيدم، گفت: «گويا، علياصغر عليهالسلام، حجت کبراي حسيني است. دليل بر اين، آن خط سرخي که مثل طوق در زير گلوي انورش ديده ميشود که آن گلوي مبارک را زينت ديگري داده.»
گفتم: «خيلي سزاوار و حتم است رجعت ما براي انتقام، اي کاش که ما را رجعت دهند».
ابوالفضل عليهالسلام ملتفت مسارهي [6] ما شده، فرمود: انشاءالله به زودي خواهد شد. «و اخري تحبونها نصر من الله و فتح قريب...» [7] .
و من يقين نمودم که جوان، علي بن الحسين است و در جلال و جمال او مبهوت بودم و مرا به قدري مجذوب نمود که توانايي در من نماند که از او نظر بردارم و تند نظر نمودن به بزرگان، لعل خلاف ادب باشد و يا آنکه جلال و بزرگواري او، دور باش! و کور باش! مينمود، جلالش ميراند و جمالش ميخواند، در بين اين دو محظور متضاد واقع شدم.
بدنم به شدت ميلرزيد، که خودداري نميتوانستم نمود. توجه به من فرمود، گويا حال مرا دريافت، خلعتي فرستاد، به دوش من انداختند و من که اين مرحمت را ديدم، که عشق و علاقهي مرا نسبت به خودش، توجه نموده و لذا زمين را بوسيدم و قلبم از آن اضطراب، تسکين يافت که محبت طرفيني است و بيدرد سر شد. [8] .
[ صفحه 336]
هادي گفت: بيا برويم به منزل خود استراحتي بنماييم و يا اينکه در ميان اين باغات سياحتي کرده باشيم، تذکره که امضا شده، خلعت هم که گرفتي.
با خود گفتم: اين بيچاره از سببي که طور او وراي طور عقل است، خبر ندارد و نميداند که من، چنان علاقمند به اين مجلس و اهل آن هستم که توانايي جدايي ندارم.
گفتم: هادي، در اين مجلس من زبان سخن ندارم، بپرس اين خلعت را چرا به من داد؟ و حال آن که من خود را قابل نميدانم که نظري به من کند، تا چه رسد به اين موهبت عظمي!
هادي اين عرض حال را به وکالت از من، اظهار داشت. فرمودند: «وقتي در منبر، پس از عنوان «يا أيها المدثر قم فأنذر» [9] و بيان شأن نزول، آن را تطبيق نمود بر من، در حاليکه پدرم تنها در ميدان کربلا صداي «هل من ناصرش» بلند بود و من در ميان خيمه، گريان شدم و از اين تطبيق مرا خشنود نمود؛ بلکه پيغمبر خدا نيز خوشش آمد.
من براي اين، آن را دادم و اين ولو درخور او نيست؛ ولي درخور اين عالم هست. چه، آن چه در اين عالم است از حسن و بها و زيبايي، رقيقهي آن حقيقت و سايهي آن شاخهي گل است، و از اين جهت برزخ است و چنانچه به موطن اصلي و آن حقايق صرف رسيد، به او خواهد رسيد: «ما لا عين رأت و لا اذن سمعت و ما خطر علي قلب بشر». [10] .
ناگهان برخاستند و بر اسبهاي خود سوار شدند و اسبها پرواز نمود، از اين شهر بيرون رفته و به مقام شامخ خود رهسپار شدند، من دست هادي را گرفته، با حسرت تمام رو به منزل آمديم و هر چه نظر کرديم، آن نمايشي که اول داشتند ديگر نداشتند و آن دلبستگي به آنها از هم گسيخته گرديد.
گفتم: خوب است فردا حرکت کنيم.
گفت: ممکن است تا ده روز در اينجا استراحت کنيم.
[ صفحه 337]
گفتم: ده دقيقه هم مشکل است! من هيچ راحتي ندارم، مگر اينکه به او برسم و يا نزديک به او باشم.
گفت: چه پرطمعي تو! مگر ممکن است در اين عالم تعدي از حدود خود؟! اينجا دار دنياي جهالتآميز نيست که حيف و ميلي رخ دهد و ميزان عدلش سر مويي خطا کند.
بلي! تفضلاتي که دارند، گاهي عطف توجهي به دوستان کنند و اما جريان يافتن هوسناکيهاي بيملاک، فحاشا و کلا! [11] آنها در اوج عزت و تو در حضيض تراب مذلت.
«و ما للتراب و رب الأرباب!» [12] اگرچه لوعهي دل فروننشست ولي چارهاي نداشتم، جز سکوت. چون شرح حال من به قياسات منطقي، قالب نميخورد و هادي هم به غير آن منطق، منطقي نداشت، پس لب فروبستم، تا خدا چه خواهد.
هادي گفت: بيا قدري در ميان اين باغات تفرج کنيم. رفتيم، همي براي من حاصل نميشد.
از هر چه ميرود سخن دوست خوشتر است.
گفتم: او چرا در تلاوت خود، سورهي «هل أتي» را اختيار نموده بود؟
هادي گفت: ما چه ميدانيم در اين چه حکمت بود! و لازم هم نيست که بدانيم. آنچه لازم است بدانيم اين است که، آنچه ميکنند و ميگويند بر وفق حکمت و صواب و صلاح است؛ اما گفتن اينکه حکمت آن اين است، نه آن، علاوه بر اينکه يک نوع فضولي و تصرف در معقولات است، کار با خطري هم هست، چه احتمال کذب و تکذيب ميرود.
بلي! ما به اندازهي فهم خودمان ميتوانيم بگوييم، چون اين سورهي مبارکه در فضائل علي عليهالسلام و اهل بيت عليهمالسلام است. [13] و اينها هم علي را دوست دارند و در
[ صفحه 338]
اين سوره هم نشر فضائل علي است، پس آن را هم دوست دارند. چنانکه تو هم گفتي که من هم دوست دارم و يا آنکه در «و يطعمون الطعام علي حبه مسکينا و يتيما و أسيرا» [14] اشارهاي داشته است به مصيبت خودش و پدرش، هنگامي که براي او آب مطالبه کرد و ندادند با آنکه آب بيبهاتر از طعام بود و اين يتيم و مسکين و اسير، از آن سه نفر به درجاتي فاضلتر بود، معذلک، اگر دم نزنيم، از حکمت کار آنها، بهتر و مأمونتريم.
گفتم: اگر اين وجه آخري غرض او باشد، معلوم ميشود خون اينها هنوز در جوشش است.
گفت: البته در جوشش است و بقاي آن خط قرمز، در زير گلويش نيز مؤيد، بلکه اقوي دليل است و اينها بيش از مؤمنين، انتظار فرج دارند. تا انتقام نکشند، خونشان از جوشش نايستد. چنانکه خون يحيي از جوشش نايستاد تا هفتاد هزار يا هفتصد هزار، از بنياسرائيل کشته نشد.
گفتم: هادي، او گفت: اين خلعت درخور اين عالم است و تمام خوبيهاي اين عالم سايهي آن عالم است. گفت: چنين است! چنانکه دنيا نيز سايهي اين عالم است. صورتي در زير دارد آنچه در بالاستي. [15] .
تمام محاسن و کمالات مال وجود است و به هر درجه تنزل ميشود، ضعيف
[ صفحه 339]
ميشود و وجود کمالات و آثار او نيز ضعيف ميشود.
هادي ديد که من از فکر و ذکر او به چيز ديگري نميپردازم و اين گردش در باغات فايدهاي ندارد، برگشتيم به منزل. پس از آن گفت: ما ده روز در اينجا مهلت داريم براي تهيهي قوه و استعداد بيش از پيش از دزدان راه خيلي قوي و وحشت بعد از اين زياد است و قوهي تو کم است.
بايد در اين جمعه نيز به منزل دنيوي بروي، بلکه شايد به مقتضاي «اذکروا موتاکم بالخير» [16] از تو يادي بنمايند، که اسباب قوهي تو فراهم آيد.... [17] .
|