اي لشگر حق را امير عباس‏ وي در شهيدان بي‏نظر عباس‏ اي شير حق در ليله‏ي ولادت‏ نام تو را فرموده شير عباس‏ نوشيده در دامان پاک مادر جام بلا را جاي شير عباس‏ جان از قفس با شوق رويت آزاد دل در خم زلفت اسير عباس‏ دست تو در دست عزيز زهرا يادآور عيد غدير عباس‏ در بزم خون مستانه حال کرده‏ با نيزه و شمشير و تير عباس‏ آزادگان آموختند از تو اين طرفه بيت دلپذير عباس‏ والله ان قطعتموا يميني‏ اني احامي ابدا عن ديني‏ اي عشق و ايثار آفريده‏ي تو دل بسمل در خون طپيده‏ي تو خونريزي شمشير خشم توحيد از تيغ ابروي کشيده‏ي تو عباسي و شير خدا نهاده‏ گلبوسه‏ها بر دست و ديده‏ي تو روز ازل از هست و بود عالم‏ عشق و شهادت برگزيده‏ي تو تصوير غيرت بر زمين کشيده‏ خون ز پيشاني چکيده‏ي تو در مهد و مقتل با حسين بودن‏ مشي و مرام و خط و ايده‏ي تو بر قلب تاريخ اين رجز نوشته‏ از خون بازوان بريده‏ي تو والله ان قطعتموا يميني‏ اني احامي ابدا عن ديني‏ اي عشق ثارالله عادت تو وي زنده توحيد از شهادت تو امواج خون روز نماز ايثار سجاده‏ي سرخ عبادت تو آزادگي تا صبح روز محشر دارد به لب عرض ارادت تو حسرت برد در حشر هر شهيدي‏ بر عزت و مجد و سعادت تو آبي که از کف ريختي به دريا اقرار دارد بر سيادت تو هر جا که عاشورا و کربلايي است‏ خطي است از درس رشادت تو اين بيت را بايد هميشه خواندن‏ حتي شب جشن ولادت تو والله ان قطعتموا يميني‏ اني احامي ابدا عن ديني‏ [ صفحه 263] تا افکند بر عارضت پدر چشم‏ چون باغ گل گرديده سر بسر چشم‏ شمس‏الحسيني و هماره دارد بر عارض نورانيت قمر چشم‏ دست خدا، چشم خدا نهاده‏ گاهي به دستت بوسه گاه بر چشم‏ نبود عجب بر گرد گاهواره‏ زهرا گشايد بر رخت اگر چشم‏ فرداي محشر بر شفاعت حق‏ بر دست تو دارد پيامبر چشم‏ روزي که شد دستت جدا ز پيکر لبخند شوقت حلقه بست در چشم‏ گفتي چه قابل دست و سر که عباس‏ تير محبت را خريده بر چشم‏ والله ان قطعتموا يميني‏ اني احامي ابدا عن ديني‏ گردون چرا روي تو را قمر گفت‏ بايد تو را از ماه خوبتر گفت‏ ام‏البنين باليد از اينکه زهرا در روز عاشورا تو را پسر گفت‏ مدح تو را پيش از شب ولادت‏ در داستان کربلا پدر گفت‏ در جبهه‏ي صفين و کربلايت‏ دشمن حسين و حيدري دگر گفت‏ نام تو را آيا ملک بخوانم‏ يا بايد اي رشک ملک بشر گفت‏ «جانم فدايت باد» اين سخن را تنها به تو سبط پيامبر گفت‏ تنها تويي آن کس که دست و سر، کرد در پيش تيغ دشمنان سپر، گفت: والله ان قطعتموا يميني‏ اني احامي ابدا عن ديني‏ تا ماه رويت نور گستري کرد خورشيد رفت از تاب و، اختري کرد چشمت به عين‏الله روشني داد رويت ز وجه‏الله دلبري کرد کردي غلامي بر عزيز زهرا زهرا به بالين تو مادري کرد تو خويش را عبد حسين خواندي‏ او بر تو اظهار برادري کرد چشم تو را نازم که تشنگان را با خون به جاي آب ساغري کرد با آنکه دست راستت جدا شد دست چپت اعجاز حيدري کرد در سنگر ايثار از پيامت‏ هر نسل را اين بيت رهبري کرد والله ان قطعتموا يميني‏ اني احامي ابدا عن ديني‏ سقا و رنگ از تشنگي پريده‏ درياي آبش جاري از دو ديده‏ [ صفحه 264] تن لاله‏گون از خون، جبين شکسته‏ لب تشنه و دست از بدن بريده‏ تيغ شهادت را به سر نهاده‏ تير محبت را به جان خريده‏ جان بر کف و در اوج سرفرازي‏ خجلت ز اشک کودکان کشيده‏ درياي اشک از چشم ما گرفته‏ هر قطره خون کز بازويت چکيده‏ هر زخم تيغت بر بدن نشسته‏ لبيک عشقي از لبت شنيده‏ از حنجر خشک تو دوست دارم‏ اين بيت را بهتر ز صد قصيده‏ والله ان قطعتموا يميني‏ اني احامي ابدا عن ديني‏ تا ماه رخ، از خون خضاب کردي‏ خود را فداي آفتاب کردي‏ دريا ز لبهاي تو آب مي‏خواست‏ بالله تو دريا را جواب کردي‏ هم بحر را آتش زدي ز آهت‏ هم آب را از شرم، آب کردي‏ روزي که جانها بسته بود بر آب‏ تو تشنگي را انتخاب کردي‏ ناخورده آب از بين آتش و خون‏ بر رفتن خيمه شتاب کردي‏ آنقدر اشک افشاندي از گل چشم‏ تا مشک را غرق گلاب کردي‏ دستت ز تن در پاي دوست افتاد با لشکر دشمن خطاب کردي: والله ان قطعتموا يميني‏ اني احامي ابدا عن ديني‏ اين تير خصم اين چشم نازنينم‏ اين فرق سر اين گرز آهنينم‏ شايد که گردد ديده هديه بر دوست‏ باشد که در هم بشکند جبينم‏ با آب نه، با خون فرونشيند اين شعله‏هاي قلب آتشينم‏ دستي که بوسيده علي، حسيني است‏ گيرم جدا گردد ز تن من اينم‏ چشم مرا با خون سر ببنديد تا گريه سکينه را نبينم‏ گر شعله بر جان ريزد از يسارم‏ گر تيغ بر تن آيد از يمينم‏ سقايي آل علي است کارم‏ عشق حسين بن علي است دينم‏ والله ان قطعتموا يميني‏ اني احامي ابدا عن ديني‏ در خيمه‏ها فرياد آب آب است‏ دلها ز سوز تشنگي کباب است‏ هر گوشه‏اي ماهي افتاده بر خاک‏ يا اختري سوزان در آفتاب است‏ [ صفحه 265] خون جگر در ديده‏ي سکينه‏ اشک خجالت بر رخ رباب است‏ شش ماهه خاموش است و کس نداند جان داده در گهواره يا که خواب است‏ من دست و جان و چشم و سر نخواهم‏ تنها اميدم اين دو قطره آب است‏ خونم بريزيد آب را نريزيد بس دل که بر يک جرعه آب، آب است‏ مشي و مرام و دين و مذهب من‏ حمايت از اولاد بوتراب است‏ والله ان قطعتموا يميني‏ اني احامي ابدا عن ديني‏ من تشنه‏ي جام وصال يارم‏ اين تشنگي بر دل زند شرارم‏ با آنکه خيزد آتش از درونم‏ بر لاله‏هاي وحي آبيارم‏ سر دارم و سقاي اهل بيتم‏ گرديده اين سقايي افتخارم‏ دستور سقايي گرفته امروز هم دست من هم چشم اشکبارم‏ يا آب را در خيمه مي‏رسانم‏ يا جان به روي آب مي‏گذارم‏ اي تيغها اين جسم چاک‏چاکم‏ اي تيرها اين قلب داغدارم‏ سر تا به پا در خون اگر شوم غرق‏ دست از امام خويش برندارم‏ والله ان قطعتموا يميني‏ اني احامي ابدا عن ديني‏ دوش از سپهر ديده بي‏شماره‏ مي‏سوختم مي‏ريختم ستاره‏ من گريه مي‏کردم براي طفلان‏ طفلان براي طفل شيرخواره‏ هر کودکي با جام خالي از آب‏ شرح عطش مي‏داد با اشاره‏ از چشم آن باريده اشک خونين‏ بر گوش اين لرزيد گوشواره‏ سقا من و اصغر کند تلظي‏ از تشنگي در بين گاهواره‏ اي تيغها اي تيرها بياييد قلب مرا سازيد پاره‏پاره‏ «ميثم» بخوان در موج آتش و خون‏ اين بيت را از قول من هماره‏ والله ان قطعتموا يميني‏ اني احامي ابدا عن ديني [1] . [ صفحه 268]

[1] از شاعر پرسوز و گداز، آقاي حاج غلامرضا سازگار (ميثم).