پس از اينکه شمر محروم و مأيوس شد عمر بن سعد فرياد زد: اي لشگريان خدا سوار شويد، مژده باد شما را به بهشت! عمر ابن سعد با لشگر سوار شدند و بعد از نماز عصر بود که متوجه امام حسين شده و بر آن حضرت حملهور شدند.
[ صفحه 69]
حسين در اين موقع در خيمه به شمشير خود تکيه و سر به زانوي مبارک خويش نهاده و خوابش رفته بود. هنگامي که خواهرش زينب اين هياهو و سروصداها را شنيد نزديک امام حسين آمد و گفت: اي برادر! آيا اين سروصدا و جنجالها را نميشنوي که نزديک شدهاند!؟
امام حسين سر مبارک خود را برداشت و فرمود: من الساعه رسول خدا صلي الله عليه و آله را در خواب ديدم که به من ميفرمود: تو نزد ما خواهي آمد.
وقتي زينب کبرا اين مقاله را از امام شنيد لطمه به صورت خود زد و گفت: اي واي بر من!! امام عليهالسلام به وي فرمود: ويل براي تو نخواهد بود، اي خواهرم! خدا تو را رحمت کند.
بعد از اين سخنان بود که حضرت قمر بنيهاشم به امام حسين گفت: اي برادر! اين گروه متوجه تو شدهاند. حضرت حسين از جاي برخواست و به اباالفضل فرمود:
ارکب بنفسي انت يا اخي!
يعني اي برادر! جانم به فداي تو باد، سوار شو و با اين گروه ملاقات کن و به آنان بگو: چه منظوري داريد! مگر براي شما چه رخ داده! از ايشان پرسش نما: چه باعث شده که بدين گونه بر ما هجوم آوردهاند!
قمر بنيهاشم عليهالسلام با بيست نفر سوار که زهير بن قين و حبيب بن مظاهر نيز در ميان ايشان بودند متوجه لشکر ابنسعد شدند. حضرت اباالفضل عليهالسلام به آنان فرمود: چه امري براي شما رخ داده! چه منظوري داريد؟!
گفتند: از طرف امير دستور آمده که اطاعت نمودن از حکم امير را بر شما عرضه کنيم و يا اينکه خودمان - چنانچه نپذيريد -
[ صفحه 70]
شما را مطيع امير نمائيم.
قمر بنيهاشم فرمود: تعجيل منمائيد تا من به حضور حضرت حسين برگردم و منظور شما را به عرض آن بزرگوار برسانم. گفتند: مانعي ندارد، برگرد و او را از اين پيشنهاد آگاه کن، آنگاه هر چه گفت ما را نيز از منظور حسين مستحضر نما.
حضرت قمر بنيهاشم عليهالسلام به سوي امام حسين مراجعت کرد و آن حضرت را از سخنان لشکر دشمن آگاه نمود و...
حضرت ابيعبدالله الحسين به قمر بنيهاشم فرمود: به سوي اين گروه برگرد، شايد بتواني خواستهي آنان را به فردا موکول نمائي و ايشان را امشب منصرف کني تا اينکه ما امشبي را هم براي پروردگار خود نماز بگذاريم و دعا و استغفار نمائيم، زيرا خدا ميداند که من از قديمالايام: نماز، تلاوت قرآن، دعا و استغفار را دوست داشته و دارم.
حضرت اباالفضل عليهالسلام به جانب لشکر ابنزياد مراجعت نمود و فرمود: اي قوم! حضرت ابيعبدالله از شما ميخواهد که امشبي را شما بازگرديد تا ما راجع به اين منظور اظهارنظر و تبادل افکار کنيم، زيرا اين پيشنهادي که شما کردهايد امري نيست که با منطق و سخن خاتمه يابد، انشاء الله فردا صبح وعدهي ملاقات ما و شما باشد. فردا صبح يا اينکه ما به خواستهي شما راضي ميشويم و آن را انجام ميدهيم و يا اينکه آن را رد خواهيم کرد.
هنگامي که قمر بنيهاشم اين سخنان را به آنان فرمود عمر ابن سعد متوجه شمر بن ذيالجوشن شد و به وي گفت: اي شمر! تو در اين باره چه نظري داري؟
شمر در جوابش گفت: تو چگونه نظريه ميدهي، زيرا تو
[ صفحه 71]
امير لشکري و رأي اصلي رأي تو خواهد بود. عمر گفت ارادهي من اين است که اين طور نباشد، آنگاه ابنسعد رو کرد به لشکر و گفت: شما راجع به اين پيشنهاد حسين چه صلاح ميدانيد!؟
عمرو بن حجاج بن سلمهي زبيدي در جواب گفت: سبحان الله!! به خدا قسم که اگر حسين و يارانش از اهل ديلم بودند و از تو يک چنين مهلتي را ميخواستند بسيار به موقع و به جا بود که تو خواستهي آنان را بپذيري.
بعد از سخن عمرو بن حجاج بود که قيس بن اشعث به ابنسعد گفت: خواستهي حسين و يارانش را اجابت کن، ولي به جان خودم قسم که آنان فردا اول صبح با تو شروع به قتال خواهند کرد. ابنسعد گفت: به خدا قسم اگر من بدانم ايشان اين عمل را انجام ميدهند امشب هم به آنان مهلت نخواهم داد.
بعد از اين گفتگوها بود که حضرت قمر بنيهاشم با شخصي از طرف ابنسعد به سوي امام حسين برگشت. آن شخصي که از طرف ابنسعد آمده بود گفت: ما شما را تا فردا صبح مهلت ميدهيم اگر فردا تسليم شديد شما را به جانب ابنزياد اعزام مينمائيم، اگر از انجام اين امر خودداري کنيد ما از شما دست برنخواهيم داشت اين بگفت و به سوي لشکرگاه ابنسعد بازگشت.
حضرت امام زينالعابدين عليهالسلام ميفرمايد: پدرم نزديک شب بود که ياران خود را جمع کرد، من که مريض بودم نزديک رفتم تا بشنوم پدرم به ايشان چه خواهد گفت. پدرم (پس از اينکه خطبهاي خواند) به ياران خويشتن فرمود:
من اصحابي باوفاتر و خوبتر از اصحاب خودم نديدم،
[ صفحه 72]
اهلبيتي نيکوکارتر و مهربانتر از اهلبيت خودم نديدم، خدا از طرف من به شما جزاي خير عطا نمايد.
آگاه باشيد که من انتظار ياري نمودن از اين گروه را ندارم آگاه باشيد که من به شما اجازه رفتن دادم، جميع شما آزاد هستيد من به گردن شما بيعتي ندارم، اکنون تاريکي شب شما را فراگرفته شب را براي خود نظير شترسواري قرار دهيد و به هر طرفي که مايل هستيد برويد.
برادران و پسران و برادرزادگان آن حضرت و پسران عبدالله جعفر در جواب آن بزرگوار گفتند: ما براي چه اين عمل را انجام دهيم، براي اينکه بعد از تو باقي بمانيم!؟ هرگز خدا يک چنين روزي را براي ما پيش نياورد.
اول کسي که اين سخنراني و فداکاري را کرد حضرت قمر بنيهاشم عليهالسلام بود، بعد از آن جوانمرد بود که ديگران به وي تأسي کردند و سخناني نظير مقالهي وي به عرض حضرت امام حسين عليهالسلام رسانيدند.
چه خوب سرودهاند:
شهسواري که نگهبان حريم دين است
قمر برج شجاعت علوي آئين است
لقبش ماه بنيهاشم و نامش عباس
ساقي تشنه لبان از شرف و تمکين است
مرتضي بوسه بزد روز ولادت دستش
هدفش علقمه و دست و رخ خونين است
[ صفحه 73]
شب عاشور بدي حافظ ناموس خدا
پاسدار حرم محترم ياسين است
اهرمن برد شبانگاه اماننامه برش
ايزدي دست کجا پيرو آن ننگين است
روز جان باختنش تشنه برون شد ز فرات
چون به ياد لب خشکيدهي شاه دين است
زادهي دست خدا داده به راه دين دست
پشت و پا زد به مجاز آنکه حقيقتبين است
دست حاجات جهاني به سويش باشد باز
که درش باب حوائج به شه و مسکين است
دستگير ضعفا ياور افتاده ز پا
همه جا عقده گشاي دل هر غمگين است
ذکر هفتاد و دو ملت گه سختي نامش
نام او چون که به آلام جهان تسکين است
اي علمدار شه کرببلا باب نجات
روز و شب ورد زبان همه عالم اين است
گره کار فروبستهي ما را بگشاي
که در اين عصر و زمان مشکل ما سنگين است
از خدا خواه که آيد فرج حجت عصر (عج)
کان زمان زندگي تلخ بشر شيرين است
«آهي» از مدح علمدار حسيني عباس
شعر شيواي خوشت درخور صد تحسين است
[ صفحه 74]
ماه بنيهاشم
امشب به کاخ مرتضي ماهي پديدار آمده
ماهي که پيش نور وي خورشيد و مه تار آمده
ماهي که بر حسن رخش صدها خريدار آمده
اي طالب ديدار مه هنگام ديدار آمده
افلاکيانش سر به سر حيران رخسار آمده
کو نوربخش عالم و هم نور الانوار آمده
لطف خداوندي به ما همواره و دائم بود
خاصه که روز مولد ماه بنيهاشم بود
بر ياري دين نبي حق خواست ياور پرورد
و از بهر صفين و جمل فرخنده افسر پرورد
يا بهر جنگ نهروان يکتا غضنفر پرورد
يا آنکه بهر کربلا سردار لشگر پرورد
بهر حسين ز امالبنين نيکو برادر پرورد
بايد چنان فرزند را اين گونه مادر پرورد
زين رو فروغ طلعتش تابيد بر خلق جهان
و ز نوگل رخسار وي گشتي جهان رشگ جنان
چون آفتاب حيدري تابيد بر امالبنين
آن سان که از نيسان شدي اندر صدف در ثمين
ماه بنيهاشم عيان گرديد از آن مه جبين
تا آنکه گردد حامي دين خداوند مبين
بهر حسين بن علي حق پرورد يار و معين
چونان که بودي مرتضي بر مصطفي يار و قرين
[ صفحه 75]
بر گو به ماه آسمان بنما رخ خود را نهان
زيرا که گشته در جهان ماه بنيهاشم عيان
از دامن امالبنين ماهي سرآورده برون
ني ني که از خورشيد و مه والاتر آورده برون
ايزد ز کان مکرمت خوش گوهر آورده برون
وز آستين مرتضي دستي برآورده برون
گوئي ز صلب حيدري حق حيدر آورده برون
بهر صفوف مشرکين او صفدر آورده برون
بر گو به بوسفيانيان مير و علمدار آمده
بر ياري دين خدا يکتا مددکار آمده
نور جبينش طعنه بر خورشيد گردون فرزند
خال رخ زيباي وي بر عالمي آذر زند
هم نرگس شهلاي او آتش به خشگ و تر زند
هم بر دل خصمان خود مژگان وي خنجر زند
قدش چو طوباي جنان، لب خنده بر کوثر زند
باب الحوائج درگهش خوش آنکه بر آن در زند
دست يد الهي وي - حلال مشکلهاي ستي
تحت لواي حضرتش - دنيا و ما فيها ستي
چون مرتضي قنداقهي عباس را در برگرفت
گفتا فلک بر دست خود مهري مه انور گرفت
يا از گلستان شرف وي لالهي احمر گرفت
چونانکه گفتي مصطفي بر دست خود حيدر گرفت
بوسه به دستانش زد و از ديدگان گوهر گرفت
زان ماجرا غم بر دل و بر جان آن مادر گرفت
[ صفحه 76]
گفتا مگر عيبي بود در اين دو دست نازنين
شه گفت ني در کربلا گردد جدا از ظلم و کين
آري که خود اين دستها بايد علمداري کند
در راه سبط مصطفي از جان وفاداري کند
بهر رواج دين حق دفع ستمکاري کند
از قتل قوم مشرکين سيلاب خون جاري کند
بر حفظ ناموس خدا نيکو فداکاري کند
تا از حريم شاه دين آن سان نگهداري کند
آن دم فداکاري وي مقبول و مستحسن شود
کو همچو جعفر عم خود دستش جدا از تن شود
آه از دمي کوشد جدا دستش کنار علقمه
و اندر ميان مشرکين افتاد شور و همهمه
بنهاد بر زانوي خود رأسش عزيز فاطمه
آن پور زهرا کو بدي عرش خدا را قائمه
با ديدهي گريان بيان ميکرد شه اين زمزمه
کامشب بخوابد دشمنت بيترس و بيم و واهمه
ليکن به چشم خواهرت ره نيست ديگر خواب را
و از ماتم خود سوختي دل «آهي» بيتاب را
[ صفحه 77]
|