ابومخنف از ام‏کلثوم حديث مي‏کند که: بعد از قتل امام حسين عليه‏السلام شنيدم گوينده‏اي اين اشعار بگفت ولي او را نديدم. و الله ما جئتکم حتي بصرت به‏ بالطف منعفر الخدين منحورا و حوله فتية تدمي نحورهم‏ مثل المصابيح يغشون الدجي نورا و قد رکضت رکابي کي اصادفه‏ من قبل يلثم وسط الجنة الحورا فردني قدر و الله بالغه‏ و کان أمر قضاء الله مقدورا کان الحسين سراجا يستضاء به‏ و الله يعلم اني لم أقل زورا ام‏کلثوم مي‏فرمايد: او را سوگند دادم که بگو کيستي؟ گفت: ملکي از ملوک جن مي‏باشم که با گروه خويش آمدم تا امام حسين عليه‏السلام را نصرت کنم، ولي وقتي رسيدم که او را کشته ديدم.