ام‏البنين مضطر نالد چو مرغ بي‏پر گويد به ديده‏ي تر، ديگر پسر ندارم‏ زنها! مرا نگوييد ام‏البنين از اين پس‏ من ام بي‏بنينم، ديگر پسر ندارم‏ مرا ام‏البنين ديگر مخوانيد به آه و ناله‏ام ياري نماييد بنالم بهر عباسم شب و روز شده آهم به جانم آتش افروز به دشت کربلا آن مه جبينم‏ شنيدم بود سقاي حسينم‏ به دريا پا نهاد و تشنه برگشت‏ حسينش تشنه بود، از آب لب بست‏ گذشت از آب و کسب آبرو کرد به سوي خيمه‏ها با آب رو کرد ز نخلستان چون بر سوي خيم شد به دست اشقيا دستش قلم شد [1] . شنيدم آنکه جدا شد ز قامت عباس‏ دو دست، بر اثر ظلم قوم حق نشناس‏ به چشم راست خدنگش رسيده از الماس‏ چمن خزان شد و پژمرده گشت چون گل ياس‏ [ صفحه 72]

[1] از فائز تبريزي.