مؤلف حياة العباس مي‏گويد: 35. مادر و دختري زائر از کربلا به قصد نجف سوار ماشين سواري مي‏شوند. راننده نگاهي به دختر کرده و بدون اينکه مسافر ديگر بگيرد حرکت مي‏کند. مادر دختر مي‏گويد او خيال سوئي درباره‏ي ما دارد. راننده به کاروانسرا شور که مي‏رسد، از راه شاهي خارج شده و به داخل صحرا مي‏رود. مادر دختر مي‏گويد: ديدي گفتم خيال سوء دارد و ما را به بيراهه مي‏برد؟! راننده سر را بيرون مي‏کند، مي‏بيند بيابان از خط خيلي دور است؛ پياده مي‏شود و مي‏گويد: اگر سر و صدا کنيد، کشتن هم در کار است و اگر صدا ندهيد... مادر بيچاره به دختر جوان مي‏گويد: تو در ماشين باش و خود بيرون آمده سر را بلند مي‏کند و بيچاره‏وار و مضطر مي‏گويد: اي ابوالفضل عليه‏السلام، تو ما را مي‏بيني؛ ما تو را نمي‏بينيم. فورا يک نفر پيدا شده و اشاره‏اي به آن راننده مي‏کند. راننده بلند مي‏شود و به زمين مي‏خورد و شکمش پاره مي‏شود. سپس به پيرزن مي‏گويد: اصعدي (سوار شو). پيرزن سوار مي‏شود و او خود به جاي راننده ماشين را به نجف مي‏آورد. بعدا در حرم، زن‏ها از ماشين بي‏راننده و قضايا صحبت مي‏کنند. دختر مي‏گويد: شايد همان ماشين ما است. اجمالا کلفت کليددار که در حرم بوده، قضايا را براي کليددار نقل مي‏کند و کليددار هم آن را به عرض مقامات دولتي مي‏رساند. بعدا، چند تن از مقامات دولتي همراه مادر و دختر و کليددار به آنجا مي‏روند و جنازه‏ي راننده را متعفن و از هم پاشيده مي‏بينند. [1] .

[1] حياة العباس عليه‏السلام: صفحه‏ي 100.