آقاي مهديپور در يادداشتهاي خويش نوشتهاند که آقاي حاج شيخ محمود وحدت، از وعاظ محترم آذربايجانيهاي مقيم تهران، نقل کردند:
34. در عهد ستمشاهي رضاخان، که چادر را از سر زنها به اجبار برميداشتند، روزي خانمي در محلهي پل سنگي تبريز ميرفته که با پاسباني مصادف ميشود و چادرش را به زور از او ميگيرد. آن زن به شدت التماس ميکرده که پاسبان چادر را از او نگيرد و وي را در معرض ديد نامحرمان بيستر و حجاب نسازد و او اعتنايي نميکرده است. در اين موقع يکي از محترمين محل، به نام حاج فخر دوزدوزاني، از راه ميرسد و با مشاهدهي صحنه، به سوي پاسبان ميرود تا از او خواهش کند که چادر را به زن پس دهد. در همين لحظه ميبيند زن داد زد: تو را به حضرت ابوالفضل عليهالسلام، چادرم را به من بده؛ ولي آن پاسبان با کمال گستاخي گفت: بگو ابوالفضل عليهالسلام بيايد و چادر را از من بگيرد!
در اين هنگام حاج فخر راهش را کج ميکند. به او ميگويند: چرا جلو نرفتي تا وساطت کني؟ او ميگويد: او را به مرد بزرگي حواله کردند؛ اينجا ديگر جاي من نيست، حضرت ابوالفضل عليهالسلام خودش مشکل را حل ميکند.
پاسبان که به حال غرور ايستاده و بر تفنگ خويش تکيه داده بود، يک مرتبه پايش به ماشهي تفنگ ميخورد و در نتيجه تيري از آن شليک شده، به چانهاش اصابت ميکند و نقش زمين ميشود! زن نيز ميدود چادرش را از روي جسد آن پليد برميدارد و بر سر مينهد.
آري، افرادي که ناظر گستاخي آن بيادب بودند، با چشم خود ميبينند که حضرت ابوالفضل عليهالسلام چگونه مشکل را حل کرد و بيادب را به سزاي خود رساند.
[ صفحه 596]
|