جناب آقا سيد احمد موسوي قمي، ساکن کوچهي حاج زينل قم، داراي مغازهي سيمپيچي براي مؤلف اين کتاب نقل کرد:
29. يکي از همرزمهايم، که از جوانان متدين قم است، ميگفت: در جبههي مرز خسروي در جايي گير کرده بوديم. سخت تشنه و گرسنه بوديم. از اين بابت بر ما بسيار سخت ميگذشت. به چند نفر از افراد لاابالي که در همانجا تجمع کرده بودند برخورد کرديم. گفتيم برويم از آنها طلب آذوقه نماييم. وقتي که رفتيم و مطلب را به آنها گفتيم، جواب دادند: ما چيزي نداريم به شما بدهيم. هر چه التماس کرديم کمتر نتيجه گرفتيم. بالأخره ميگويند: شما را به ساحت مقدس حضرت قمر بنيهاشم ابوالفضل العباس عليهالسلام قسم ميدهيم که به ما ترحم کنيد، از تشنگي و گرسنگي از پا درآمديم. ولي آن جمعيت به ساحت مقدس حضرت جسارتهايي ميکنند که انسان از ذکر آن شرم دارد.
ميگفت: در همين اثنا گرد و غباري از دور بلند شد. از ميان گرد و غبار، شيههي اسب شنيده ميشد، ولي خود اسب و اسب سوار مشهود نبود. آن افراد گستاخ مسلح بودند. صدا را که شنيديم همهي ما را ترس برداشت ولي يکي از آن سه فرد گستاخ، جسورانه، براي تيراندازي آماده شد.
ميگفت: آن شخص جسور، يکدفعه نصف صورتش را از دست داد و بعدا که گرد و غبار خوابيد ديديم رفقايش فرار کردهاند و آن شخص هم که آماده شده بود تا تيراندازي کند، ديديم نصف صورت ندارد و افتاده و مرده است! گويا شمشير به او آسيب رسانيده و وي را به درک فرستاده بود. اين بود معجزهي حضرت ابوالفضل العباس عليهالسلام.
[ صفحه 591]
|