عالم متقي، فقيه بزرگوار، آيتالله العظمي سيد محمدعلي کاظميني بروجردي دام ظله العالي، که صاحب تأليفات سودمند و از علماي تهران و مدافعين مکتب تشيع هستند، نقل کردند:
26. شيخ اسدالله سرپولکي در نجف اشرف از عرفا و جزو سلسلهي تصوف بود. هر هفته دو شب جلسه داشتند و در آن جلسات به همديگر ميگفتند ما عيوب را از خود دور کرده و صاحب مقام و صفايي شدهايم! شيخ اسدالله در يکي از جلسات، ميگويد: من در اين ماه دو عيب از خودم دور کردهام و حالا فهميدهام که از حضرت ابوالفضل عليهالسلام بالاترم! عدهاي به وي پرخاش کردند که اين چه حرفي است شما ميزنيد؟ گفت: دليل دارم؛ براي اينکه حضرت عباس عليهالسلام مجتهد نبود، من مجتهد ميباشم. ضمنا استادي هم مثل فلان عارف صوفي دارم که حضرت چنين استادي نداشت! رفقايش خيلي به او خنديده بودند. آن شب گذشت و فردا در مجمعي که بنا بود جمع بشوند همه آمدند، ولي از شيخ اسدالله خبري نشد. به همديگر گفتند: شايد حضرت عباس عليهالسلام او را چوبي زده است، درب خانهاش رفته و حالش را جويا شويم.
وقتي که آمدند و احوالش را پرسيدند، در جواب گفته شد: شيخ از ديشب تا حالا بيهوش بوده است، حالا که به هوش آمده به حرم حضرت ابوالفضل العباس عليهالسلام رفته
[ صفحه 588]
است. رفقاي او به طرف حرم حضرت عليهالسلام رفتند و ديدند که آنجا در حال گريه و ناراحتي به سر ميبرد. به او گفتند: تو که ديشب ميگفتي من از حضرت عليهالسلام بالاترم، حالا چه شده که متوسل به حضرت شدهاي؟! در جواب گفت: رفقا، غلط کردم! رفقايش گفتند: تا مطلب را نگويي تو را رها نخواهيم کرد. گفت:
ديشب که خوابيدم، در عالم خواب ديدم مردم در باغي جمع شدهاند. من هم رفتم. طولي نکشيد که ديدم سيدي بلند بالا و قوي هيکل وارد شد. همه به آن آقا تعظيم کردند و من هم عرض ارادت کردم. بلادرنگ فرمود: شيخ اسدالله، بيا اينجا. رفتم خدمتش، فرمود: ديشب شما گفتي من از حضرت اباالفضل عليهالسلام بالاترم و من مجتهدم. سؤالي فرمود، نتوانستم جواب بگويم. فرمود: استادت، فلان عيب و فلان عيب و فلان عيب را دارد، اما استاد من اميرالمؤمنين علي بن ابيطالب عليهماالسلام و برادرم امام حسن و امام حسين عليهماالسلام بوده است سپس يک کشيده به من زد و افزود: ديگر از اين جسارتها نکني! و من از هوش رفتم. وقتي بيدار شدم، نزديک ظهر بود (ناگفته نماند که شيخ، نماز صبح را هم نخوانده بود!). وضو گرفتم و به حرم حضرت عليهالسلام وارد شدم، عرض کردم:
آقاجان، فدايت شوم، شما شوخي هم سرت نميشود؟! من غرضي نداشتم، شوخي کردم، شما با يک کشيده پدرم را درآوردي! آمدهام عرض کنم که غلط کردم و توبه ميکنم!
|