سيد سند، عاليجناب، آقا سيد جعفر نجفي آل بحرالعلوم، از مرحوم آقا شيخ حسن نجل صاحب جواهر، از فقيه بزرگوار آقا شيخ محمد طه - اعلي الله مقاماتهم - حکايت نمود که شيخ طه ميفرمود:
7. در ايام طلبگي و افلاس، روزي از نجف به کربلا مشرف شده و با رفيقي که از خودم مفلستر بود در حرم مطهر حضرت عباس عليهالسلام مشغول زيارت بودم، ناگاه ديدم مرد عربي يک مجيدي سکهي عثماني، که ربع مثقال طلا ارزش داشت، در دست دارد و ميخواهد در ضريح مقدس بيندازد. پيش رفتم و گفتم: من طلبهاي مستحق بوده و در امور معيشت معطل هستم، مجاهده ثوابش بيشتر است. عرب گفت: دلم ميخواهد به شما بدهم، ولي از حضرت ميترسم، چون نذر ايشان کردهام و آن را ميخواهد.
گفتم: حضرت عباس چه حاجت به اين پول دارد؟! ولي هر چه اصرار کردم قبول نکرد. فکر کردم ديدم نخ قندي در جيب دارم، به مرد عرب گفتم: ما اين مجيدي را با نخ ميبنديم، تو سر نخ را در دست گرفته و مجيدي را به داخل ضريح بينداز و بگو نذرت را دادم؛ ميخواهي بگير و ميخواهي به اين طلبه بده.
پيشنهاد را قبول کرد. مجيدي را محکم به نخ بسته و به او دادم. آن را در ضريح رها کرد و در حالي که سر نخ را در دست داشت، چند مرتبه کشيد و ول کرد تا صداي سکه را شنيد و مطمئن شد که به ته ضريح رسيده است. سپس کلام مزبور را گفت و آنگاه، همان گونه که قرار بود پول را بالا بکشد، نخ را کشيد. نخ در نيمه راه گير کرد و بالا نيامد! باز شل کرد به زمين رسيد! مجددا بالا کشيد، باز وسط راه گير کرد! به همين قسم، چند مرتبه پايين و بالا کرد، فايدهاي نبخشيد!
مرد عرب گفت: ببين، عباس عليهالسلام مجيدي را ميخواهد، بالا نميآيد! سر نخ را به ما داد آن قدر کشيديم که نزديک بود پاره شود.
من روي به ضريح کردم و عرضه داشتم: مولانا، من حرف شرعي دارم. مجيدي
[ صفحه 570]
مال تو است، ولي نخ ما را ول کن! مرد عرب نخ را گرفت شل کرد، به زمين خورد؛ اين دفعه چون کشيد نخ خالي بالا آمد! نخ خودمان را گرفتيم و از حرم بيرون آمديم.
|