3. مؤمن متدين، آقا ميرزا حسن يزدي، از مرحوم پدر خود (که او را بسيار در مجالس روضهي روزهاي جمعه، فراوان در منزل و جاهاي ديگر ملاقات ميکرديم، حکايت کرد که ميگفت:
در سالي که از يزد با اموال بسيار همراه يک کاروان بزرگ به کربلا مشرف ميشديم، در حوالي نيمه شب نزديک کوهي با دزدان و قطاع الطريق روبرو شديم. من سکههاي زيادي از طلا با خود داشتم، فورا آنها را در قنداقهي کودک - که همين ميرزا حسين باشد - گذاردم و او را به مادرش دادم. در اين اثنا دزدها ريختند و مشغول غارتگري شدند. فرياد استغاثهي زوار گوش فلک دوار را کر ميکرد و چشم مور و مار را گريان مينمود. صداها بلند شد که: يا ابوالفضل العباس، اي قمر بنيهاشم، به داد ما برس!
ناگاه در آن شب تاريک، مهر جهانتاب جمال آن ماه عترت اطياب، با روي برقع کشيده، آشکار و سوار اسب از دامنهي کوه سرازير گرديد. نور صورت انورش از زير برقع درخشان و جلگه و دشت را همچون وادي طور ايمن منور ساخت. شمشير آتش بار چون ذوالفقار حيدر کرار در دست، صيحهاي مانند رعد غران بر دزدان زد و فرمود:
- دست برداريد و دور شويد وگرنه همهي شما را هلاک خواهم کرد.
تمام اهل قافله و همهي دزدها تابش نور رخسار آن ماه آسمان جلال امير ابرار را
[ صفحه 567]
مشاهده نمودند و صداي دلرباي آن سرور را شنيدند. فورا دزدها به جاي پا سر به فرار نهاده و دست از زوار کشيدند و آن حضرت در همان محل که ايستاده بود غيب شد.
زوار براي تجليل از اين معجزهي فاخره آن شب را تا به صبح در همان محل ماندند و گريه و زاري و توسل به قمر بنيهاشم عليهالسلام جستند و دعا و زيارت و روضه خواندند. آنان تمام اثاثيهي خود را به جا ديدند و مقداري از آنها را نيز که دزدها به کناري برده بودند، به همان حال، در جاي خود گذاشته فرار کرده بودند.
از جملهي برکات ظهور آن حضرت در آن شب آن بود که در ميانهي قافله سيدي بود که سالها گنگ شده بود. چون آن گير و دار و جلوهي نور پروردگار و قد و قامت فرزند حيدر نامدار را ديدار کرد، قفل خموشي از زبانش برداشته به لسان گويا مشغول به سلام و صلوات گرديد. [1] .
|