يکي از بزرگان اهل منبر نقل کرد از واعظي شنيدم که ميگفت:
4. من در قوچان بودم، يک يهودي مرا براي روضه خواندن به خانهاش دعوت کرد! من شگفتزده به خانهاش رفتم و او گفت: ميخواهم مسلمان شوم. علت اسلام آوردن وي را پرسيدم، گفت: همسر من بيمار بود. ديشب موقعي که از تجارتخانهام وارد منزل شدم، ديدم بسيار گريان است. از علت گريهاش سؤال کردم، در پاسخ گفت: شوهرم، من از شما شرمندهام؛ زيرا حدود هفده سال است که به مرض روماتيسم پا دچارم و به کلي از حرکت کردن عاجز ميباشم و با آنکه شما هزينهي فراواني صرف نمودهايد، از بهبودي نااميدم. امشب ميخواهم به حضرت ابيالفضل عليهالسلام
[ صفحه 559]
مسلمانان، متوسل شوم، زيرا بعضي از اوقات ميديدم زنان مسلمان يکديگر را براي روضه خبر ميکردند و چون من از آنان پرسش ميکردم چه خبر است؟ ميگفتند: ما در مجلس عزاداري حاضر ميشويم و در آنجا متوسل به حضرت عباس عليهالسلام ميگرديم و خداوند به واسطهي اين توسل بيماران ما را شفا ميدهد و حاجتمان را روا ميسازد. من هم امشب ميخواهم متوسل به آن سرور بشوم و براي مظلوميت او اشک بريزم. چنانچه شفا يافتم آيا حاضري مسلمان شوي؟
گفتم: بلي و ديدم با گريه ميگفت: يا اباالفضل، يا اباالفضل! مدتي بعد مرا خواب درربود طولي نکشيد که شنيدم ميگويد: برخيز، نگاه کن! برخاستم و ديدم اطاق که تاريک بود، روشن شده و زوجهام، با حال سلامتي، در صورتي که نميتوانست بايستد، بر پا ايستاده و ميگويد: الآن حضرت ابيالفضل عليهالسلام در اينجا بود. گفتم: ماجرا را بازگو کن.
گفت: شما که خوابيديد، من آن قدر تضرع و زاري کردم تا به خواب رفتم. در عالم رؤيا ديدم يک آقاي جليلالقدري به من فرمود: بلند شو. عرض کردم: قدرت برخاستن ندارم، و افزودم دست خود را به من بدهيد شايد بتوانم حرکتي نمايم. مشاهده نمودم که محزون شد. سپس ملاحظه کردم ديدم دست در بدن ندارد.
يهودي پس از نقل داستان فوق افزود: اکنون ما دو نفر به شرف اسلام مشرف ميشويم و بعدا مجلس باشکوهي تشکيل داده و اين کرامت حضرت عباس عليهالسلام را براي خويشان و ديگران بازگو ميکنيم و جمعيت زيادي را به اسلام گرايش ميدهيم.
|