جناب آقاي حاج جواد افشار، کارمند بيمارستان آيةالله العظمي گلپايگاني «قدس سره»، طي يادداشتي براي مؤلف اين کتاب چنين نوشتهاند:
12. در سال 1356، که مردم مغازهها را ميبستند و عليه شاه تظاهرات ميکردند، يک روز مردي ارمني به سن 32 سال را، از طرف بيت آيةالله العظمي گلپايگاني «ره» به بيمارستان نکويي آوردند و گفتند که ايشان به دين مبين اسلام تشرف پيدا کرده و اکنون وي را براي سنت به اينجا آوردهايم که ختنه شود. او را بستري و ختنه کردند. من از او پرسيدم چه چيزي باعث شد که شما مسلمان شدي؟ گفت: من شاگرد ماشينهاي تريلي 18 چرخ بودم. راننده هم چون من ارمني بود. از خرمآباد به طرف تهران حرکت کرديم. به گردنهي رازان که رسيديم، يک وقت راننده به من گفت: فلاني، ترمز بريده است، چه بکنم؟ ماشين را به کوه بزنم يا به دره بياندازم؟ در آن موقع به يادم آمد که مسلمانها، در مواقع سخت، متوسل به ابوالفضل عليهالسلام ميشوند. لذا من نيز يک مرتبه گفتم: يا ابوالفضل مسلمانها به فريادم برس! و ديگر نفهميدم.
موقعي که چشم باز کردم، ديدم راننده ته دره سقوط کرده و يک طرف ماشين، چند تکه شده است. به خودم گفتم: من هم بايد دست و پايم قطع شده باشد. دستم را حرکت دادم، ديدم سالم است! پاهايم را تکان دادم، ديدم سالم است!حرکت کردم؛ ديدم من روي يک تخته سنگ بوده و فقط انگشت کوچک دست راستم خراشي برداشته است. دستش را که اثر خراش در آن باقي بود به من نشان داد و گفت: از دره بالا آمده، سوار ماشين و به تهران آمدم و به خانه رفتم. در يک اطاق نشستم و فکر کردم اين ابوالفضل کيست که مرا نجات داد، والا من هم مثل راننده بايستي چند تکه شده باشم؟! مدت چند روز غذا درست نميخوردم و فقط در اين فکر بودم که من بايستي به دين اين ابوالفضل عليهالسلام درآيم. پدر و مادر و زنم ميآمدند و به من ميگفتند: برخيز برو سر کار، زن و فرزند تو نان ميخواهند، چرا خودت را مثل ديوانهها در اطاق حبس کردهاي؟! به آنها گفتم: تا من اين ابوالفضل عليهالسلام را نشناسم و به دين او درنيايم، سر کار نميروم!
از خانه بيرون آمدم. به درب يک يک مساجد ميرفتم و با پيشنماز آن صحبت
[ صفحه 542]
ميکردم و شرح حالم را ميگفتم، مرا حواله به مسجد و پيشنماز ديگري ميداد. هر جا رفتم کسي حرفم را نپذيرفت. تا آنکه روزي مثل ديوانهها در خيابان سپه قدم ميزدم، نزديکيهاي توپخانه به فردي معمم برخوردم که عمامهاي مشکي داشت. جلوي او را گرفتم و شرح حالم را براي او گفتم و افزودم: پيش هر پيشنمازي رفتم مرا به ديگري حواله داده و جواب مثبتي به من نداد، نميدانم چه کنم؟ آن آقا گفت: بيا با هم به قم برويم. رفتيم ناصرخسرو، سوار اتوبوس شديم و به قم آمديم. مرا به درب مدرسهي فيضيه آورده و گفت: اينجا بمان. اولين طلبهاي که بيرون آمد جلوي او را بگير و شرح حالت را به او بگو. او تو را ميبرد. من ميروم عمهام را زيارت کنم، برميگردم، اگر کسي تو را نبرده بود خودم تو را ميبرم. ايستادم تا طلبهاي جوان بيرون آمد. ماجرا را براي او شرح دادم. او مرا به منزل مرجع مسلمين برد و به دست آيتالله العظمي گلپايگاني به دين اسلام مشرف شدم و اکنون نيز ايشان را به اينجا فرستاده است تا ختنه بشوم و از اينجا که مرخص شدم مجددا به خدمتشان برسم.
|